#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_168


حسن متعجب از عکس العمل او دستی بر شانه اش گذاشت و گفت:

- احمدآقا چیزی شده؟

احمد که با تکان دست حسن به خود آمده بود ، گفت:

-نه ... نه... چیزی نیست... ببخشید.

حسن با دست اشاره ای به ناز کرد و گفت:

- ایشون خانم ناز... پرستار سوگل...

احمد آب دهانش را به زحمت فرو داد و گفت:

- خوشبختم خانم...

چهره ی مرد آن قدر متعجب و حیران بود که هم حسن و هم ناز متوجه تغییر حالت او شده بودند... نمی دانست آن مرد چرا هنوز خیره نگاهش می کند.

ساعتی گذشته بود که وارد خانه شد، هنوز احمد در کنار حسن و کبری خانم در آشپزخانه مشغول خوردن چای بودند. کبری با دیدن او دستپاچه گفت:

- عزیزم یه چای برات بریزم؟

-ممنون میشم...


romangram.com | @romangram_com