#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_167
-ای خدا این شیش ماه کی تموم میشه؟
-عادل قول بده همیشه همین طور خوب و مهربون باشی...
با صدای سوگل مرغ خیالش به پرواز در آمد و او را از افکار خوشش بیرون کشید...
-جانم سوگلم؟
-بریم تو باغ؟ حوصله م سر رفته...
با وجود حس بدی که از دیروز پیدا کرده بود اما دست های کوچک سوگل را گرفت و به باغ رفتند.
*********
با صدای بوق اتومبیلی دلش هری فرو ریخت و لرزشی خفیف وجودش را دربرگرفت... حسن برای باز کردن در رفته بود. اما تپش های قلب ناز آرام و قرار را از او گرفته بود. با دیدن اتومبیلی ناشناس کمی آرام شد و به سمت سوگل رفت. حسن دوان دوان کنار اتومبیل رفت... مردی قد بلند با ظاهری کاملا معمولی از اتومبیل پیاده شد... حسن با او دست داد و احوال پرسی کرد و دست بر شانه ی مرد گذاشت و گفت:
- خیلی وقته سراغی از ما نمی گیری احمد آقا؟
احمد که مردی مسن بود رو به او گفت:
- حسن جان چند وقتیه که کمرم بدجور اذیتم می کنه... رانندگی هم برام سخت شده... شما چی کار می کنی؟ کبری خانم خوبه؟
- اونم خوبه... بفرما بریم داخل...
همان طور قدم زنان نزدیک او شدند که احمد با دیدن او در جایش خشک شد. ناز آرام سرش را تکان داد و سلام کرد اما احمد خیره و مات او شده بود.
romangram.com | @romangram_com