#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_163
-آره ... می گفتن انقدر دختره خوشگله که آقا یه دل نه صد دل عاشقش شده... خب خونواده ی دختره می ترسیدن به آقا نه بگن... به خدا که اقا مرد بدی نیست... حداقل این به من ثابت شده... خیلی مَرده... اما خب یه اشتباهاتی هم داره، که مردم یه کلاغ چهل کلاغش کردن... آقا درسته لاابالیه اما خب تا به حال به ناموس مردم چشم نداشته... نمی دونم این حرفا از کجا در اومده...من از بچگی تو این خونه بودم ... اما پدر آقا مرد صالحی بود... مادر خدا بیامرزم خیلی ازش تعریف می کرد... مردم انتظار داشتن آقا هم همین جور باشه... اما خب این طور نبود و سیاوش خان بعضی موقع سر زمینا وقتی عصبانی می شد و قاطی می کرد بدجور کشاورزا رو تنبیه می کرد... واسه همینم اونا هم کینه می کردن و هزار جور انگ بهش می چسبوندن... خب اینم دهن به دهن می چرخید و اسم اقا به بدنامی مشهور شد... نمی دونم اقا چرا هیچ وقت دنبال این نبود که انگ این بدنامی ها رو پاک کنه... شاید هم فکر می کرد هر چه قدر بد باشه مردم بیشتر ازش می ترسن. بگذریم ... تا این که آقا عاشق شد و اونم عاشق آهو.... اما امان از این حرفای مردم...می گن پدربزرگ شما کاری کرد تا اونا شبونه از روستاشون فرار کنن...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- مگه تو می شناسی پدربزرگ منو؟
-خانم جان کیه که اسد خانو نشناسه...
-خب تو از کجا فهمیدی که من نوه ی اسد خانم؟
-واسه این که الان چند روزه همه دارن در به در دنبال نوه ی اسد خان می گردن...
کلافه پوفی کردم و گفتم :
- خب...
- البته بعدها معلوم شد که کار پدربزرگه شما بوده... مثل این که پدر دختره میاد پیش پدر بزرگ شما عز و التماس که دختر من خیلی بچه اس و خیلی چیزای دیگه ... تنها کسی که تو ده وضعش خوب بود و میشد بعد از خان روش حساب کرد پدر بزرگ شما بود که کم از خان زمین و باغ نداشت... اسد خان هم دختره و خونواده ش رو فراری میده... بعدها که خان فهمید ،دیگه کار از کار گذشته بود. نفرات فرستاد اما اونا آب شده بودن و رفته بودن زیر زمین... هیچ جوره هم نتونست ثابت کنه کار اسد خانه... اما کینه اش رو بدجور به دل گرفت... کینه ای که تا همین الان پا برجاست... اما اون برخلاف ظاهرش خیلی مرده... اون شب که تو رو آورد ... من خیلی ترسیدم انقدر که گفتم تا بی ناموست نکنه بی خیالت نمیشه... اما الان می بینم فقط قصدش تنبیه پدربزرگته...
یعنی منو به شکل اون دختره می دید که بهم می گفت آهو... دلم براش سوخت، ای اسد خان که با این کارت منو بیچاره کردی... حالا معلوم نبود برای چزوندن پدربزرگم تا کی منو می خواد این جا نگه داره...
محبوبه بقچه حموم رو برداشت و گفت:
- پاشید خانم جان که حموم دیر شد...
خودم هم دلم یه آب گرم می خواست ... چند روز بود که تو اون اتاق حبس بودم. به همین خاطر از جام بلند شدم و با محبوبه به حمام رفتم...
romangram.com | @romangram_com