#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_158
مازیار بلافاصله و با لحنی خاص گفت:
- امیر من می رسونمش... خودت که می دونی فقط اومده بودم سوگل رو ببینم... بفرمایید خانم من می رسونمتون...
و از جایش برخاست... ناز سعی کرد لرزش دستانش را کنترل کند، اما با نگاهی حاکی از اعصابی مرتعش گفت:
- ممنون ... بهتره خودم برم... راه من با شما یکی نیست..
امیر علی که متوجه حالت و رفتار ناز شد گفت:
- مازیار تو باش باهات کار دارم... خانم صمدی هم مثل همیشه با همون راننده جدیده می ره... کبری زنگ به زن به تاکسی بگو نعیمی رو بفرسته...
نفسی از روی آسودگی کشید و نگاهش بی اراده به چشمان شرر بار مازیار افتاد... برق کینه را در چشمانش به وضوح می دید و خدا را شکر که امیرعلی او را به دستان این گرگ پلید نسپرده بود.
***********
به خانه که رسید آن قدر سردرد داشت که سفیدی چشمانش به خون نشسته بود. ماهی برایش کمی دم نوش دم کرد و روی پیشانیش را کمپرس کرد..
به محض رسیدن به خانه ماهی وادراش کرده بود تا علت این همه پریشانی را برایش بگوید و حالا می فهمید که دخترک از چه رنج می برد... ناز بغض ترکانده و از غصه هایش گفته بود. به خاطر نبود خانواده چه سختی ها که نمی کشید... تمام این رنج ها به خاطر آن بود که فکر می کرد هر کسی می خواهد به گونه ای به خاطر این کمبودها از وجود او سوءاستفاده کند. ماهی به او افتخار می کرد که انقدر عاقلانه رفتار کرده بود...
ناز به زحمت چشمانش را باز کرد و از درد نالید:
- خاله حالا چی کار کنم؟
romangram.com | @romangram_com