#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_159

ماهی دستی پر از مهر بر پیشانیش کشید و گفت:

- فعلا هیچی به عادل نگو ... خودم باهاش صحبت می کنم... الان از راه دور نمی تونه کاری انجام بده ... بذار بیاد بعد... خودم مفصل باهاش حرف می زنم... فردا هم به رییست بگو چی شده و مازیار چه قصدی داشته... مطمئنا خودش می دونه چی کار کنه... الانم انقدر بی خود و بی جهت، خودتو اذیت نکن. انقدر عاقلانه کارشو جواب دادی که از ترس پا شده اومده اون جا...مبادا تو حرفی بزنی. نباید از خودت ضعف نشون بدی...

- خاله فقط عادل برام مهمه... وگرنه من همه جوره پای این قضیه وایستادم...

-نگران عادل نباش... اون با من. غصه نخور مادر...

لبخند بی رمقی که روی لب هایش نشست باعث شد ماهی برای پرت کردن حواس او بگوید:

-جانم... دیگه سراغی از قصه ی ما نمی گیری...

لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:

- امشب باید برام تعریف کنید...

-عادتم دادی هر شب برگردم به اون روزا... حالا چند شبه سراغی نمی گیری...

-الهی قربونتون برم... برام تعریف کنید، شاید منم از این فکرهای بیخودی بیرون بیام.

-باشه مادر پس گوش کن.

****

وقتی همون زنی که هر روز برام غذا می آورد ،اومد توی اتاق با حرص ملحفه رو روی سرم کشیدم و خودم رو به خواب زدم... زن که اسمش محبوبه بود، وسایلی که تو دستش داشت رو کنار تخت گذاشت و آروم ملحفه رو از روم برداشتو گفت:

romangram.com | @romangram_com