#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_157
-غلط کرده بی پدر... بذار آقا بیاد... حتما بهش بگو... وگرنه این پسره رو من می شناسم ،راحت نمی ذارتت...
سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد و به آرامی انگشتانش را لا به لای موهای طلایی سوگل فرو برد و شروع به نوازش کرد... امیر علی که می آمد حتما همه چیز را تعریف می کرد. نگاه خیس و منتظرش را از پنجره به بیرون دوخت.
******************
ساعت هشت بود که با صدای بوق اتومبیل امیرعلی دست از بازی کردن با سوگل کشید و از جایش برخاست... قبلا سوگل را توجیه کرده بود که این مسئله چیزی ست بین او و عمو مازیارش و نباید عادت کند به زود خبر دادن به پدرش... سوگل برخلاف سنش بیش از حد عاقل و باهوش بود و حرف های سربسته ی او را زود گرفت... با خود فکر کرد آن قدر که از کبری می ترسد نگران حرف زدن سوگل نیست... نمی خواست در حضور آن ها حرفی زده شود و تصمیم داشت در خصوصی رفتار مازیار را برای او بازگو کند. اما وقتی مازیار را در کنار او دید، هر چه رشته بود پنبه شد و عملا نتوانست حرفی در حضور او بزند. با خود فکر کرد علت حضور او در آن موقع و در کنار امیرعلی چیزی جز ترس از حرف زدن ناز نبود!
کبری با دیدن مازیار پشت چشمی نازک کرد و به آشپزخانه رفت تا چای بیاورد... اما ناز سعی کرد برخوردی کاملا عادی داشته باشد... مازیار با زرنگی جلو آمد و چاپلوسانه رو به سوگل گفت:
- خوشگل عمو... صبح نشد بمونم... یه کار برام پیش اومد مجبور شدم زود برم...
و لبخندی شرورانه زد که فقط معنای آن را ناز فهمید. لبهای سوگل به نشانه ی فکر کردن جمع شد...
دیگر یارای ایستادن در فضایی که مازیار در آن حضور داشت را نداشت.. احساس خفگی می کرد. شاید اگر کمی دیگر می ماند از حرص و ناراحتی دچار ضعف می شد... سردردی که از صبح درگیرش شده و حال کمی آرام گرفته بود با دیدن مازیار دوباره شروع شده بود. به همین خاطر بی توجه به او، به سمت امیرعلی رفت و گفت:
- آقا میشه من یه کم زودتر برم... امروز زیاد حالم خوش نیست.
امیرعلی با نگرانی پرسید:
- چی شده رنگتم که پریده؟
دلش نمی خواست در مقابل مازیار از خود ضعف نشان دهد اما با این حال گفت:
-هیچی نیست....فکر کنم یه کم فشارم پایینه... زودتر برم استراحت کنم...
romangram.com | @romangram_com