#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_155

**********************

تمام وجودش به شدت می لرزید و قادر به آرام کردن خودش نبود... تن به عرق نشسته اش دچار ضعفی شدید شده بود و سرگیجه داشت... کف دستش هم به شدت می سوخت، درست مثل قلبش... از این که در آن لحظه عقلش درست کار کرده بود، کمی احساس آرامش کرد...حتی به رغم از دست دادن عادل حاضر نبود شرف و عزت دخترانه اش را لگد مال کند... عادل را از جان و دل دوست داشت... حداقل او تنها کسی بود که همه جوره فکر و ذکرش را پر کرده بود... با خود فکر کرد اگر کار به آن جا هم که رسید آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است... ترس بدترین دشمن عقل بود... می دانست اگر جلوی مازیار می ترسید و وا می داد باید یک عمر به خاطر کار نکرده باج می داد... خدا را شکر ماهی در جریان کارهایش بود و بهترین شاهد برای اثبات پاکیش... مازیار نمی دانست که او از روح پلید و افکار کثیف او با خبر است و گرنه این چنین خودش را ضایع نمی کرد. دست سوگل که روی دست هایش نشست لرزش بدنش کمی آرام گرفت. نمی دانست باید از اتفاقات امروز به امیرعلی بگوید یا نه؟ سردرگم همراه سوگل کنار پنجره نشسته بود. کبری با سینی چای و ظرفی پر از شیرینی از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن آن ها که تنها نشسته اند پرسید:

- وا پس آقا مازیار کجان؟ مگه نیومدن داخل؟

سوگل قبل از ناز جواب داد:

- با خاله دعواش شد... رفت..

پس سوگل هم چیزهایی فهمیده بود. لبخند تلخی بر لبهای ناز نشست و رو به کبری اما روی سخنش با سوگل بود ، گفت:

- نه عزیزم اشتباه می کنی... کاری پیش اومد مجبور شد که برگرده... گفت بعدا میاد.

کبری که حالا مشکوک شده بود با دقت در چهره ی او نگاه کرد و گفت:

- ولی به نظر رنگ شما هم پریده... واقعا دعواتون شده؟

ناز کلافه اشاره به سینی در دستش کرد و گفت:

-کبری خانم چایی ها سرد شد... نمی خوای بیاریشون؟

-اِ... آره داشت یادم می رفت... اصلا خودمون می خوریم...

سینی چای را مقابل او گذاشت و باز با نگاهی خاص سر تاپای او را برانداز کرد... دخترک آن جا بود و نمی توانست سؤال دیگری بپرسد... ناز چای را با چند دانه شیرینی خورد و احساس کرد لرزش درونش کمی بهتر شد... کبری کنجکاو و با لحنی آرام پرسید:

romangram.com | @romangram_com