#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_154


- چی فکر کردی تو...

تو را آن چنان محکم و کوبنده گفت که پلک های مازیار شوک زده پرید... عجیب در چنین مواقعی قدرت می گرفت و هم چون ببری چنگ و دندان نشان میداد...

و ادامه داد:

- فکر کردید به خاطر از دست دادن نامزدم از آبرو و حیثیتم می گذرم... نه آقا اگه می خواید امتحان کنید... من از هیچ کس باکی ندارم... می دونم که چه دخترها به خاطر همین ترس پا شون به کجاها که کشیده نشده... من حاضرم بمیرم ... حاضرم عزیز ترین کسم رو از دست بدم... اما زیر بار ننگ و بی آبرویی نرم.

سوگل که از شنیدن صدای سیلی به سمتش دویده بود پایش را گرفت و گفت:

- ناز ؟

کودک ترسیده را محکم به آغوش کشید وبا صدایی لرزان جواب داد:

-جانم ؟ عزیزم... بهتر با عمو خداحافظی کنی.

و او را به آغوش کشید وهمان طور که نگاهی پر از نفرت و انزجار به او می انداخت، به سرعت از آن جا دور شد.

مازیار مشت گره کرده اش را در هوا کوبید و با گفتن:

- اه لعنتی... حسابت رو می رسم دختره احمق... تاوان این سیلی رو بدجور پس می دی...

و به سمت اتومبیلش به راه افتاد.


romangram.com | @romangram_com