#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_153
تنها چیزی که در مقابل چشمانش ظاهر شد تصویر عادل بود...دلش می خواست زمین دهن باز کند او را در خود ببلعد... در عکس العملی سریع کف دستش را بر سینه او کوبید و او را به عقب هل داد با تحکم گفت:
- چی کار می کنید؟ من نامزد دارم.
برای لحظاتی کوتاه دهان مازیار از تعجب بازماند. اما کم کم چهره اش درهم رفت و دوباره محکم بازوی او را چسبید و گفت:
- تو چی گفتی ؟ ها؟
خدا را شکر سوگل مشغول بازی بود و متوجه آن ها نشده بود.
-می گم ولم کنید... من نامزد دارم...
-خب کجاست این نامزد احمقت... خبر داره که الان همسر گرامش تو بغل منه و داره برام ناز و عشوه میاد؟
چشمان هراسان ناز باعث شد مازیار بیشتر او را به خود بچسباند و با لحنی شیطانی از میان دندان های کلید شده ادامه داد:
- اگه اون چیزی که ازت می خوام بهم ندی دودمانت رو به باد میدم... اگه اون نامزد کله پوکت از روابط ما با خبر بشه به نظرت بازم نگهت میداره؟
از شنیدن حرف های زشت و نامردانه او احساس تهوع می کرد...تازه بیشتر از قبل به پستی و حیوان بودن این مرد پی می برد... اما در حالتی که کاملا احساس ناامیدی می کرد فکری هم چون جرقه از ذهنش گذشت و پوزخندی بر لبانش نقش بست. مازیار فشار دستانش را بیشتر کرد و گفت:
- چته؟ قبول؟
دستش را با قدرت بالا برد و آن چنان سیلی جانانه ای بر چهره ای او کوبید که مازیار را در جایش میخکوب کرد... کف دستش به شدت درد گرفته بود اما به نظرش ارزش داشت... نمی خواست بیشتر از این حماقت کند... عادل را دوست داشت... دیوانه وار هم دوست داشت...پس باید پاک می ماند... نمی خواست تنها داراییش که نجابت و پاکدامنی بود را به لجن بکشد... حتی به رغم از دست دادن عادل!
نفس هایش ریتم تندی گرفته بود اما به خود جرأت داد و با دندان های کلید شده گفت:
romangram.com | @romangram_com