#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_151

- بدو بیا بغل عمو، خوشگل مو طلایی...

سوگل که با شنیدن صدای مازیار گل از گلش شکفته بود، دست او را که در دستانش بود کشید و به سمت صدا دوید... ناز بی اختیار با او همراه شد و برای این که مواظبش باشد پا به پای او دوید. مازیار زانو زد و محکم او را در آغوش کشید و سر و صورتش را بوسه باران کرد.

– قربونت برم... چطوری خوش می گذره؟

سوگل با شادی گفت:

- ببین چه دوست خوبی پیدا کردم عمو.

مازیار به همراه او از جا بلند شد و رو به ناز گفت:

- خوبی؟

سرش را پایین انداخت و به آرامی جواب داد:

-ممنون.

سنگینی نگاه مازیار را احساس می کرد. اگر عادل می فهمید... دیوانه می شد... مازیار سوگل به بغل نزدیکش شد و زمزمه کرد:

- باید با هم حرف بزنیم!

و از گونه ی سوگل بوسه ای محکم و آبدار برداشت و گفت:

- سوگلی بریم تو باغ؟

romangram.com | @romangram_com