#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_150
-تو قول دادی فهمیدی قول.
محکم به تخت سینه ام زد که با عث شد پهن بشم رو تخت و خودش هم با اون هیکل درشت خیمه بزنه روم و بگه:
- من هیچ قولی بهت ندادم...
صورتش رو نزدیکتر آورد... هرم نفس هاش تو صورتم پخش شد و با برقی که چشماش زد ادامه داد:
- در ضمن حالا حالا ها باهات کار دارم آهوی چشم سیاه من!
****************
دست در دست سوگل در باغ قدم می زد و مراقب راه رفتن او بود. کودک آن قدر استوار و محکم گام برمی داشت که ناز به او افتخار می کرد. در دل برای نابینایی او دل می سوزاند و غصه می خورد، اما رفتارش با او درست مثل کسی بود که می دید...
چند روز گذشته و خدا را شکر عادل هم کاملا بهبود یافته بود. دلش به شدت برای او تنگ شده و خدا را شاکر بود حداقل در جایی مشغول به کار است که کمتر وقت آزاد برای فکر کردن و دلتنگی پیدا می کند. شبها آن قدر خسته به خانه برمی گشت که ماهی را در همان چند دقیقه اول دیده ندیده به خواب می رفت. صبح ها هم تا قبل از بیدار شدن سوگل در خانه ی بزرگ مهر بود. سوگل او را می پرستید و آن چنان انس و الفتی بین آن دو برقرار شده بود که در باور هیچ کس نمی گنجید...
**********
آن روز هم هر دو در باغ که بیشتر رنگ پاییز را به خود می گرفت قدم می زدند... با صدای بوق اتومبیلی، حسن که مشغول جمع آوری برگ های پاییزی بود دست از کار کشید و به سمت در ورودی باغ دوید. با دیدن اتومبیل مازیار که وارد باغ شد دلش هری فرو ریخت... او این جا چه می کرد؟ مازیار اتومبیل را مقابل ساختمان نگه داشت و پیاده شد... لب های مازیار با دیدن آن دو به خنده باز شد و رو به سوگل گفت:
romangram.com | @romangram_com