#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_149
چونه ام لرزید و اشک هایی که بیشترش از روی ضعف بود از چشمام سرازیر شد. دست آزادش رو روی گونه هام کشید و گفت:
- چرا گریه می کنی؟ می برمت ...
چشمام بی اراده تو چشمای مشکیش خیره مونده بود. تپش های تند قلبش رو به وضوح می شنیدم... خدایا این مرد از جون من چی می خواست؟... همون طور زمزمه کرد:
- پس غذات رو خوب بخور.
سرم رو تکونی دادم و گفتم:
- باشه...
صداش که ریز و بم بود رو به زور شنیدم که گفت:
- آخر این چشما دیوونه م نکنه خوبه...
غذا که رسید اون قدر با اشتها و ولع خوردم که لبخند از کنار لب های سیاوش خان کنار نرفت... داشتم از گرسنگی میمردم... اصلا نمی دونم چه جوری تا اون موقع دووم آورده بودم. البته نصفش به خاطر قولی بود که سیاوش خان بهم داده بود... برمی گشتم خونه.... زن بیچاره که سینی غذا رو برد... رو به سیاوش خان گفتم:
- حالا که غذامو خوردم منو از این جا ببر...
پوزخندی که زد تنم رو لرزوند. با قیافه ی جدی و صدایی که باعث شد از ترس توی جام میخ کوب بشم گفت:
-فکر کردی می تونی به همین راحتی از دستم راحت بشی... تا انتقامم رو از اون پدر بزرگ احمقت نگیرم از آزادی خبری نیست.
مثل دیوونه ها از جام پریدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com