#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_148


- به خدای احد و واحد که اگه بلایی سرش بیاد یه نفرتونو زنده نمی ذارم...

زن گریه کنان جلو اومد و ساق پاهای سیاوش خان رو گرفت و با التماس گفت:

- خان رحم کن... به بچه هام رحم کن... به خدا هر کاری می کردم هیچی نمی خورد...

سیاوش خان نعره ی دیگه ای کشید و گفت:

- برو یه چیزی بیار... تا بعدا تکلیفت رو روشن کنم.

زن هراسون از جاش پاشد و بیرون دوید... سیاوش خان دست انداخت و بلندم کرد. تقریبا تو بغلش بودم... با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:

- ولم کن... می خوام بمیرم...

-خفه شو... فهمیدی خفه شو... به حساب تو نیم وجبی هم می رسم... فعلا باید یه چیزی بخوری...

بابا این یارو واقعا دیوانه بود... سر از کاراش در نمی آوردم... مگه همین الان نگران من نبود... لیوان آب رو که به زور جلوی دهنم گرفت، نتونستم مقاومت کنم و کمی خوردم. هنوز تو بغلش بودم که با بی حالی گفتم:

- منو ببر خونم... تو رو خدا...

نمی دونم چی تو چشمام دید که با نرمی گفت:

- باشه ماهی... باشه ... فقط باید الان غذاتو خوب بخوری...


romangram.com | @romangram_com