#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_147
- آفرین خانم گل... در ضمن بنده الان سر کارم هستم... شما تعطیلی و خونه داری استراحت می کنی.
– یعنی مرخصی نگرفتی بمونی خونه استراحت کنی؟
-نه عزیزم نیرو متخصص و سرپرست کمه... ما باید سر کارمون باشیم.تو هم برو تا منم برم به کارم برسم...
-باشه پس مواظب خودت باش...
- تو هم همین طور ...
***
سفره را که پهن کرد رو به خاله گفت:
- خاله جونم؟
-می دونم چی می خوای. بذار راحت ناهار بخوریم مادر... هر چی بخوای بعد ناهار...
- این چند شب انقدر خسته بودم که نفهمیدم چه جوری شبا می خوابیدم... اما الان سرحال و قبراق می خوام بشینم پای صحبت های شما...
-باشه مادر من که حرفی ندارم... فعلا غذات رو بخور.
******
دو روز بود که لب به هیچی نزده بودم... سیاوش خان منو اون جا گذاشته بود و معلوم نبود کجا رفته بود. نمی دونستم کجا هستم؟ اصلا اون ویلا کجا بود و چه قدر با ده مون فاصله داشت... اجازه ی خارج شدن از اتاق رو هم نداشتم... دور و اطراف خونه پر بود از افراد سیاوش خان ... و می دونستم که فرار کردن کار محالیه... پشت پنجره ها با میله های بلند و آهنی پوشنده شده بود و در هم که همیشه از اون ور قفل می شد. هر روز همون زنه برام سر وعده های غذایی یه سینی غذا می آورد و بعد از چند ساعت همون طور به آشپزخونه بر می گردوند... تنها کاری که در مقابل سیاوش خان می تونستم انجام بدم همین بود.... اما دیگه مقاومتم در حال تموم شدن بود ولی به خودم اجازه ی خوردن نمی دادم... سرگیجه هام لحظه به لحظه بیشتر شده بود و بی حال روی تخت افتاده بودم. چشمام سیاهی می رفت و از گرسنگی و تشنگی بدنم می لرزید... اما نمی خواستم چیزی بخورم. فکر این که الان پدرم و عاطفه و بقیه دارن دنبالم می گردن دیوونه ام می کرد.... یعنی تا به حال فهمیده بودن که سیاوش خان منو دزدیده؟ شاید هم فکر می کردن بلای دیگه ای سرم اومده و جای دیگه دنبالم می گشتن... چشمام بسته بود که با صدای باز شدن قفل در و نعره های که سیاوش خان معلوم نبود سر کدوم بخت برگشته ای می کشید چشمام رو بی رمق باز کردم. با دیدن من تو اون حال به سمت تخت دوید و داد زد:
romangram.com | @romangram_com