#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_143

- عادل؟

با سرفه های پی در پی جواب داد:

-من... تا آخر هفته ی دیگه... هر جور شده... برای نصف روزم شده میام و همه چی رو رسمی می کنم.

و عصبانی تماس را قطع کرد. این عادل را نمی شناخت... عصبانی بود اما به او حق می داد... اما غیر منطقی رفتار کردنش ، کلافه اش کرده بود. همان روز که به عادل گفته بود از شرکت در آمده و به خانه ی کارفرمایش رفته تا از دخترش نگه داری کند عادل بهم ریخته بود. از این که نگفته بود نامزد دارد، بیشتر عصبانی شده بود. با خود فکر کرد که اگر عادل ماجرای مازیار و مظفری و اتفاقات این چند وقت را بداند چه عکس العملی نشان خواهد داد؟...

به آشپزخانه برگشت ... ماهی که نگاهش کرد... شانه ای بالا انداخت و گفت:

- اصلا به حرفم گوش نمی ده... تا یه چیزی می گم، بیشتر قاطی می کنه.

–آخرش چی شد؟

- هیچی... گفت تا آخر هفته ی دیگه میاد که همه چی رو رسمی کنه...

– بمیرم براش مادر... احساس خطر می کنه... می ترسه تو رو از دست بده... بهش حق می دم... از راه دور... دستش از این جا کوتاهه ... اما خودم باهاش حرف می زنم... خودم براش توضیح می دم...و گوششم می پیچونم تا دخترم رو اذیت نکنه.

نگران زمزمه کرد:

-خاله صداش گرفته بود،نمی دونم چرا سرفه می کرد... چی کار کنم؟

ماهی با نگرانی به سمت اتاق رفت و شماره ی عادل را گرفت، صدای خش دار عادل باعث شد بگوید:

- مادر، چرا با این دختر این جوری می کنی؟ نمی گی با اون صدا باهاش حرف میزنی نگران میشه؟

romangram.com | @romangram_com