#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_140
در را که باز کرد امیر علی پا به اتاق گذاشت و دخترکش را روی تخت کوچکش جا داد... به آرامی رویش را کشید و بوسه ای نرم بر گونه اش نواخت. غمی عظیم در چشمانش موج می زد . از کنار تخت بلند شد و باکشیدن آهی از روی افسوس از اتاق خارج شد. ناز یک قدم از تخت دور شد اما طاقت نیاورد بدون بوسه از سوگل دور شود. بوسه ای روی گونه ی او زد و آهسته از اتاق خارج شد. امیر علی که حرکت او را دید زمزمه کرد :
- کاش مادرش هم یه کم عاطفه داشت.
سوال های زیادی در ذهنش نقش بسته بود، اما می دانست پرسیدن هر کدام از آن ها به پای فضولی نوشته خواهد شد. برای همین سرپوشی بر آن ها گذاشت تا به موقع و در زمان خودش پی به پاسخ آن ها ببرد. ناز اصولا دختر صبوری بود و همین باعث می شد همیشه آرامش داشته باشد. راه پله ی بالا نیمه روشن بود و سایه بلندی از امیر علی روی دیوار افتاده بود. امیر علی بابا لنگ دراز دخترش بود. بابا لنگ درازی که با وجود اشتباهی که هنوز نمی دانست چیست و چه قدر بزرگ است برای دخترش مانده بود و او را رها نکرده بود... هنوز خیلی چیزها برایش مجهول بود و هم چون معمایی سرپوشیده فکر و جانش را به بازی گرفته بود... اما مطمئن بود گذشت زمان همه چیز را افشا خواهد کرد پس بایست تا آن زمان با صبر و آرامش تحمل می کرد...
کبری به دستور امیرعلی به تاکسی تلفنی زنگ زد و برایش در خواست ماشین کرد. دیگر در آن ساعت برگشتن به خانه کار ساده و راحتی نبود. از درک و فهم کارفرمایش احساس خوب و آرامش بخشی داشت. امیر علی به عادت همیشه انگشتانش را پشت کمر حلقه کرده و از پنجره به بیرون خیره شده بود. ناز آماده شده و منتظر برای رسیدن تاکسی روی کاناپه نشست... امیر علی همان طور خیره به باغ، درست مثل کسی که با خود صحبت می کند، گفت:
- دنیای دخترم تاریکه... برای روشن شدن دنیاش هر کاری کردم... دکترا می گن مشکلش حل شدنیه... چند بار عملش کردن اما نشد که نشد... نمی دونم چرا خدا داره مجازاتم می کنه... سایه که تحمل نکرد و رفت... من موندم و دنیای تاریک سوگل... بعضی موقع عرصه برام تنگ میشه... باور می کنی بعضی موقع احساس می کنم خودم کورم... هیچ جا رو نمی بینم.. اون موقع است که می خوام دیوونه شم. اون وقته که کم میارم... تنها امیدم فقط سوگله... از این که باعث شدی از ته دل بخنده ازت ممنونم... من جونم رو واسه سوگل میدم...هر چی بخوای به پات می ریزم فقط با سوگلم باش...
ناز متاثر از این همه احساسات پدرانه از جا بلند شد و گفت:
- من تا جایی که بتونم کنار سوگل می مونم... تا جایی که خودشو پیدا کنه... تا جایی که بفهمه که چه جور باید با وجود این نقص از پس خودش بربیاد... خیلی ها هستن که این مشکل رو دارن... خیلی ها هستن که دنیاشون تاریکه ، اما تونستن حس های دیگه اشونو فعال کنن تا به جای چشم ازشون استفاده کنن... سوگل خیلی باهوشه... امروز وقتی توی باغ بدون دیدن گلها اسمشونو می برد فهمیدم اون با تموم بچگیش تونسته از حس لامسه و بویاییش خوب استفاده کنه. اقا بهش اجازه بدید با مشکلش رو به رو بشه... این جوری کمتر اذیت میشه... اون نباید از نقصی که داره فرار کنه... باید باهاش کنار بیاد... باید اونو بپذیره... اون وقته که می تونه زندگی کنه... با نشستن یه گوشه جز افسردگی و این که روز به روز اعتماد به نفسش رو از دست بده چیز دیگه ای نصیبش نمی شه... شاید الان بچه باشه و از دورو برش چیزی نفهمه، اما وقتی بزرگ بشه براش خیلی سخت میشه کنار اومدن با این همه مشکل... اون بچه ی باهوشیه و من مطمئنم می تونه موفق بشه...
امیر علی تازه می فهمید این دختر با وجود نداشتن پدر و مادر و با وجود تنهایی چه قدر قوی است... دخترکش هم باید مثل او قوی بار می آمد برای همین گفت:
- هر کاری می تونی براش انجام بده. اون به یکی مثل تو خیلی احتیاج داره...
********
ظهر جمعه بود و او کلافه و سردرگم کنار ماهی در آشپزخانه مشغول به پختن ناهار بود. ماهی مایه ی کتلت را از دست او گرفت و گفت:
-بقیه اش با من...دختر جون انقدر کلافه دور و بر خودت نپیچ... برو زنگ بزن شاید صداش آرومت کنه.
romangram.com | @romangram_com