#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_14
- یعنی ایرادی نداره؟
-نه مادر یه کم به خودت برسی بد نیست... چون شناختمت می گم...ها.
و کمی از چایش را با صدا هورت کشید و ادامه داد:
- مادر دوره زمونه دیگه عوض شده.... یه زمان دختر پنجاه سالشم که می شد دست به سر و صورتش نمی زد. اما حالا بیا ببین می تونی دختر رو از زن تشخیص بدی... اما من مخالف تمیزی نیستم... صورتت یه کم زیادی پر موئه. می گم دست به ابروهات نزنه اونا رو بذار ایشالا برای عروسیت اما یه بندی به صورتت بندازه... می خوای بری توی محیط کار خوبیت نداره... در ضمن حواست رو حسابی جمع کن و یه چیز رو آویزه گوشت کن تنها چیزی که مهمه نجابت یه دختره... خیلی ها فکر می کنن می تونن با بزک دوزک به چشم بیان و جلب توجه کنن، اما من می گم این نجابت و خانومی یه دختر که همیشه باعث جذب یه مرد به سمت اون می شه... بی رو دروایسی بگم بقیه برای تفریح و عشق و حاله که میرن دنبال اون جور دخترا . اما وقتی پاش بیفته موقع زن گرفتن دنبال یه دختر آفتاب مهتاب ندیده هستند. من اینارو به اون دخترای قبل از تو هم گفتم... خدارو شکر اونا هم بعض خودت نباشن خیلی خانم و خوب بودن. برای همین الان هر کدوم خوشبخت و راضی سر خونه زندگی خودشون هستن.
چه قدر این زن فهمیده و عاقل بود و به دور از افکار قدیمی و سنتی راه درست و منطقی را به او نشان می داد.... مادرانه راهنمایی اش می کرد و راه و چاه را نشانش می داد. راضی از حرف های او چایش را خورد و گفت:
- هر چی شما بگی خاله جون؟
***
هنوز پوستش می سوخت. اما به نظرش به این همه تغییر می ارزید... باورش نمی شد برداشتن همین چند تار موی ریز و سیاه آن قدر باعث تغییر چهره اش گردد... بعد از رفتن مهناز خانم چند باری مقابل آینه رفت و به چهره سرخ و سفیدش نگاه کرد. پوستش دو درجه روشن تر شده بود و همین کلی در چهره اش تاثیر گذاشته بود. مهناز خانم خواسته بود دستی به ابرویش بکشد که اجازه نداده بود و او هم با گفتن "هر جور راحتی" بند و بساطش را جمع کرده و رفته بود. همسایه های خوبی داشت خاله ماهی!
همگی حواسشان به او بود نمی گذاشتند تنها بماند و همه جوره کمک حالش بودند.
ماهی برایش اسپند دود کرد و هم چون مادر بزرگی که عزیز کرده خود را می بیند، قربان صدقه ی قد و بالایش رفت.بعد از ظهر نسرین دختر مریم خانم، همسایه دیوار به دیوار خانه به دیدنش آمد و هر دو برای خرید به پاساژی در همان نزدیکی رفتند. نسرین دو سال از او بزرگتر بود و دانشجوی سال آخر گرافیک بود. به کمک نسرین مانتو و شلواری مناسبی برای محل کارش خرید و دو رنگ شال ساده به رنگ های قهوه ای و سرخابی انتخاب کرد. کیف و کفش مناسب و راحتی نیز از همان پاساژ خرید و به سمت خانه به راه افتادند. نسرین با خنده و شیطنت گفت:
- دختر تا حالا ندیده بودم خرید این همه چیز تو دو ساعت تموم بشه... آخه اگه من می خواستم این وسایل رو بخرم مطمئن باش یه هفته طول می کشید . اما خوشم اومد در عین سرعت همه چیز رو با سلیقه و قشنگ انتخاب کردی.
لبخند تلخی بر کنج لبانش نشست و گفت:
romangram.com | @romangram_com