#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_13



***************

نگاهش را به آینه دوخت و تمام زوایای صورتش را از نظر گذراند.

ابروهای باریک و بلند، چشمان میشی رنگ و بینی متناسب و لب و دهانی نه چندان کوچک... به نظر بد نمی آمد... شاید در نگاه اول زیبایی آن چنانی و اساطیری نداشت اما صورتی ملیح و با نمک داشت... این را در همین چند روزه در کنار خاله ماهی کشف کرده بود. اعتماد به نفس از دست رفته ای که بدجور ماهی آن را قلقلک داده بود، در نهانش بیدار شده و حس خوب و لذت بخشی را به او می داد.

دستی به صورتش کشید. بی اراده چهره اش برایش مهم شده بود. حس های دخترانه اش تازه در وجودش سر باز کرده و برای اولین بار به غیر از پدر و مادرش چیزی دیگر افکارش را در بر گرفته و مشغول خود ساخته بود.

دلش می خواست به آرایشگاه برود و دستی به صورتش بکشد... در پرورشگاه که بود برخلاف خیلی از دوستانش دنبال این جور چیزها نبود، اما خب الان فرق می کرد. حرف های چند روز اخیر ماهی تمام ذهنش را پر کرده بود. به خصوص که دو روز پیش اکثر خانم های محل به منزل خاله ماهی آمده و با او از نزدیک آشنا شده بودند. خانم هایی که ابتدا با کنجکاوی و سپس با مهربانی با او برخورد کرده بودند. حتی بعضی ها هم از زیبایی پنهانی اش تعریف کرده و ناخواسته قند در دلش آب کرده بودند... به یک باره همه چیز آن قدر لذت بخش شده بود که احساس می کرد روی ابرها راه می رود. حس می کرد خاله ماهی همان گمشده ایست که تمام این سال ها به دنبالش می گشت. همان که در این دو روز عجیب عاشق رفتار و کردارش شده بود. برای او که سال ها محروم از حضور خویشانش بود ماهی مثل یک مادر بزرگ بود ... شاید هم مثل یک خاله ی پیر و دوست داشتنی.... وای که چه قدر دوستش داشت و هر لحظه خدا را شکر می کرد که در دنیای تنهایی هایش فرشته ی مهربانی هم چون ماهی حضور دارد. دوباره فکر کرد که حتما به آقای نادری زنگ بزند و تشکر جانانه ای از او کند. با صدای ماهی که او را به اتاقش فرا می خواند، لبخند شیرینی بر لبهایش نشاند و چشمکی به تصویر مقابلش زد و از اتاق خارج شد.

-جانم خاله جون؟

ماهی نگاهش را از استکانی که در دست داشت گرفت و به چهره ی او دوخت و گفت:

- بیا جانم، برات چایی ریختم. بخور که امروز خیلی کار داریم.

لبهایش را جمع کرد و کنار دست ماهی نشست و همان طور که استکان را از دست او می گرفت، گفت:

- چی کار؟

-به مهناز خانم گفتم بیاد یه دستی به سر و صورتت بکشه مادر.

ابروهایش از تعجب بالا پرید و گفت:

romangram.com | @romangram_com