#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_12


-راست میگه به خدا... واقعا یه جورایی نازی.

-واقعا؟

این سوالی بود که امروز برای دومین بار از خود پرسیده بود. پس چرا خودش این حرف را قبول نداشت. باید یک بار دیگر به دقت خود را در آینه می نگریست... مهتاب همیشه با عشق او را صدا می زد و می گفت:

- تو خودت حالیت نیست... این اسم فقط و فقط برازنده توئه...

همیشه فکر کرده بود مسخره اش می کند. نمی دانست چرا آن جا که بود حرف هیچ کس را باور نمی کرد اما حالا حرف های پیرزن کنارِ دستش، عجیب بر دلش می نشست. خاله ماهی با گفتن "سرد شد" او را از افکارش بیرون آورد. دمنوش چای سبز و به لیمو در کنار سخنان دلنشین و شیرین خاله عجیب بر دل و جانش می چسبید. ماهی نگاهش را به او دوخت و گفت:

- مطمئن باش یه روزی می رسه که تو هم به هویتت پی می بری. اونم زمانی که خدا بخواد.

- می دونی خاله، دلم می خواست حداقل یه نشونی داشتم که بتونم برم و پدر و مادرم رو پیدا کنم... این آرزوی همه بچه های سر راهیه... وقتی مدرسه می رفتم و پدر و مادر های بچه ها رو می دیدم که چه جوری حواسشون به بچه هاشونه حسرت تو دلم می نشست و یه کلمه همیشه ذهنم رو به خودش مشغول می کرد... "کاش"، تو این سالها همش می گفتم کاش پدر و مادرم رو می شناختم... کاش حداقل یکیشون کنارم بود. همش چشمم به در بود که یکی سر برسه و یه نشونی از اونا بهم بده... اما غافل از این که خب اگه منو می خواستن که سر راهم نمی ذاشتن... یکی از بچه ها وقتی حسرت می خوردم بهم می گفت برو خدا رو شکر کن که اصلا نمی دونی کی هستی... مثلا ما که می دونیم چه فرقی به حالمون کرده... بیچاره جزء بچه های بد سرپرست بود، پدر و مادرش هر دو تاشون معتاد بودن... دو تا خواهر سه ساله و پنج ساله داشته که در طی دو سال گذشته به فاصله چند ماه گم شده بودند... بعد ها فهمیده بود، پدره وقتی کم می اورده یکی یکی بچه ها رو می برده و می فروخته... همیشه می گفت نمی دونم چه بلایی سر خواهرام اومده...شب ها غصه ی اونا رو می خورد و براشون گریه می کرد...می گفت معلوم نیست اونایی که خواهراش رو خریدن ادمای خوبی هستن یا نه. شب و روز براشون دعا می کرد. می گفت کاش منم مثل تو از همون اول تو پرورشگاه بزرگ شده بودم و بدون حضور اونا راحت زندگی می کردم.اصلا این جور پدر و مادر به چه دردی می خورن خب نباشن که بهتره.اما من دست خودم نبود...یه جورایی همیشه فکرم درگیر این قضیه بود. می دونی خاله، موندم آخه زن و مردی که بچه نمی خوان، اصلا چرا اونو به دنیا میارن... همیشه با خودم فکر کردم کاش قبل از به دنیا اومدن مرده بودم.

دست گرم و پر محبت ماهی بر شانه هایش نشست. آرام در آغوش او خزید و اجازه داد تا اشک هایش روی گونه راه باز کند. ماهی او را محکم در برگرفت و بوسه ای بر موهایش زد و آرام زمزمه کرد:

- گریه کن خانمم، عزیزکم ... گریه کن و هر چی عقده تو دلت تلمبار شده رو بیرون بریز... اما بعد از اون دست رو زانو هات بزن و از جات بلند شو... نذار که دست تقدیر تو رو از پا بندازه. نذار که فکر کنه با یه آدم ضعیف طرفه، تو قوی بودی که این همه سال در برابر ناملایمات تونستی خوب دووم بیاری. پس از این به بعد هم می تونی و باید بری و تو این جامعه زندگی کنی. سخته، خیلی سخته اما من مطمئنم که می تونی.

لحظات ناب و زیبایی را در آغوش ماهی تجربه می کرد. گرمای وجودش به او آرامش می داد. ماهی غمگین همان طور که دست نوازشش را بر سر او می کشید، به هلال ماهی چشم دوخت، که نور نقره فامش را از آسمان تاریک و بی ستاره دریغ نکرده بود.

دلش روشن بود و باور داشت خدای بزرگ و مهربان هرگز این دختر بی نام و نشان را تنها و بی یاور نخواهد گذاشت. دلش روشن بود!!!




romangram.com | @romangram_com