#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_11

-شما چرا انقدر تنهایی؟

ابروهای ماهی نزدیک به هم شد و گفت:

- کی گفته تنهام؟

- یعنی...

-نه دختر جون من غیر خدا هیچکی رو ندارم.... یعنی داشتم ...ها. اما سال هاست که همه شونو از دست دادم. تنها خداست که همیشه باهام بوده. تازه مگه خدا خودش کمه... اگه خدا با ادم باشه براش کافیه.از صد تا دوست و فامیل برای آدم بهتره. مگه نشنیدی که از قدیم گفتن با خدا باش و پادشاهی کن.

همان طور که شیرینی دیگری را با لذت در دهان میگذاشت گفت:

- برام تعریف می کنید؟

-از چی؟

-خونوادتون، همونایی که یه زمان بودن و الان نیستن.

ماهی پای دردناکش را کمی جا به جا کرد و گفت:

-آره جونم، میگم برات مادر، اما الان نه ... سر فرصت و حوصله... داستان زندگی من قصه یه شب، دو شب نیست که... خب حالا تو تعریف کن ببینم.

ناز مکثی کرد و نگاه غمگینش را به ماه دوخت و گفت:

- چیز زیادی برای گفتن نیست. نمی دونم کیم ؟... از کجا اومدم؟ چرا سر راه گذاشتنم؟ می دونی خاله خیلی سخته که هیچی از هویتت ندونی. حتی همون اسم و فامیل رو هم، بهزیستی روت گذاشته باشه. می دونی خاله، بودن بچه هایی که پدر و مادرشون تو تصادف مرده بودند، بعضی ها هم تو زلزله... خیلی ها هم جزو بد سرپرست ها بودن... یعنی می دونستن پدر و مادرشون کین و چی کاره ان... حتی خیلی ها هم که مثل من سر راه گذاشته شده بودند یه مدرکی یه نشونی چیزی، همراه شون داشتن. اما من هیچی. اسم ناز رو یکی از پرستارهای قدیمی شیرخوارگاه روم گذاشته بود... می گفت انقدر کوچولو و ناز بودی که اولین اسمی که به نظرم رسید همین بود.

romangram.com | @romangram_com