#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_137

- آقا رفتن؟

- بله.

سرش را با تعجب تکانی داد و زیر لب کلماتی را زمزمه کرد که ناز چیزی از آن را نفهمید. قیافه حیران او را که دید گفت:

– بردار اون روسری رو... حسن داخل ساختمون نمیاد... دیگه راحت باش...به غیر من و تو هیچکس تو این خونه نیست...

تعارف کرد:

-اگه کاری هست به منم بگید.

-نه عزیز دلم، شما برو پیش سوگل خانم... تنهاش نذار منم الان براتون یه چیزی میارم با هم بخورید... نمی دونم این بچه چرا این جوری؟ یه روز خوبه دو روز بد... از شانست امروز از اون روزهای بدشه... نه که نمی بینه، هیچ کاری هم نمی کنه... اصلا می دونی من که می گم این بچه منزویه... اون از خانم که هر چند وقت یه بار بهش سر می زنه...

هینی از ترس کشید... دستش را جلوی دهانش گرفت...لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود... بند را آب داده بود و زیادی حرف زدن کار دستش داده بود. با ترس دست از کار کشید و به سمت ناز رفت. دستش را گرفت و گفت:

تو رو خدا قول بده حرفی به آقا نزنی...

و همان طور که او را به بیرون از آشپزخانه هدایت می کرد ادامه داد:

- به خدا چند بار بیشتر نبود... بس که خانم عجز و التماس کرد و گرنه منو حسن غلط می کردیم توی خونه راهش بدیم... به خدا دلمون براش می سوزه... آقا اجازه نمی ده بچه رو ببینه... خانم میگه اون با این کارش می خواد منو به این خونه برگردونه...آخه آقا هنوز عاشقشه... اما خانم چند وقت به چند وقت میاد و وقتایی که آقا نیست بچه رو می بینه... ماشالله ش باشه سوگل خانوم با تمام بچگیش دهنش چفت و بست داره و به آقا چیزی نمی گه... خب منم با خودم فکر کردم اگه نذارم خانم بیاد و بچه اش رو ببینه... فردا روز این زن کینه می کنه و اگه یه روز پاش به خونه اش برسه و برگرده ، اون وقته که اولین نفر ما رو آواره می کنه.

جالب بود که این زن با تمام پر حرفی هایش همه چیز را در مقابل بزرگ مهر لو نداده بود... واقعا باید این مقاومتش را می ستود. از افکار خودش لبخندی محو بر کنج لبهایش نشست.

– خانم جان قول می دید؟

romangram.com | @romangram_com