#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_136


بزرگ مهر در کنار سوگل نشسته و با لباس های بیرون که به تن داشت معلوم بود در انتظار اوست. به سمت هر دو رفت و سلام داد... جوابش را فقط از امیر علی گرفت....اما سوگل کمی در جایش تکان خورد وبا اخم های درهم فرو رفته اش به سمت صدا زل زد... با اشاره ی دست از امیر علی پرسید"چی شده" امیرعلی پوفی کرد و از جایش برخاست و شانه هایش را بالا انداخت و گفت:

- خانم صمدی میشه یه لحظه بیایین؟

بله ای گفت و به دنبال او به راه افتاد .در جایی که مطمئن بودند صدا به سوگل نمی رسد ایستادند. ناز نگران پرسید:

- چیزی شده؟

-مثل همیشه... عادیه... صبح ها یه کم بد قلقه و باید دوباره تلاش کنی به راهش بیاری... در ضمن من میرم شرکت و دیگه این جا رو به شما می سپرم... حواست به رفت و آمد ها باشه... مخصوصا کسایی که میان دیدن سوگل... کی میاد و کی میره... کاری نداری من برم دیگه؟

-نه قربان... ممنون.

امیر علی در جایش جا به جا شد و قصد رفتن کرد که با مکثی چند ثانیه ای گفت:

- بهتر نیست این حالت رسمی بله قربان... چشم رییس... رو برداری؟ راحت باش دختر...

-چشم آقا.

کلافه پوفی کرد و با برداشتن کیفش از روی میز مقابل از خانه خارج شد. ناز احساس آرامش کرد. از کبری خانم خبری نبود. به سمت آشپزخانه رفت و او را مشغول پختن ناهار دید. کبری که تازه متوجه حضور او شده بود با تعجب گفت:

- اِ... سلام کی اومدی من نفهمیدم؟

-والا یه چند دقیقه ای میشه!


romangram.com | @romangram_com