#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_135
-باشه... من که می دونم اون لپات الان گل انداخته اما وقتی برگردم دیگه نمی تونی از دست من در بری... زودتر باید محرم شیم.
با لحنی پر از شیطنت گفت:
-عادل؟
- جانم!
-دیرم شد...
-باشه عزیزم برو به کارت برس... به سلامت!
تماس را که قطع کرد ته دلش از خواستن های زیبای عادل غنج رفت...عادل به سبک خودش و کم کم او را به خود وابسته میکرد و همین محبت های ریز و کوچک جایی بزرگ برای عادل در قلب او می گشود....از این که به یک باره برای یک نفر مهم شده بود و از این که این چنین دوست داشته می شد در دلش کیلو کیلو قند آب شده بود.
***********
زمانی که به خانه ی بزرگ مهر رسید ، ساعت از نه هم گذشته بود. فاصله ی خانه ماهی تا خانه ی او که در بهترین منقطه از بالای شهر بود بسیار زیاد بود. دیروز موقع برگشتن به خانه، بزرگ مهر پیشنهاد داده بود که می تواند شب ها هم در آن جا بماند... اما او راضی به تنها گذاشتن ماهی نبود... دلش نمی خواست به کل از او جدا شود... و در ضمن مطمئن بود که عادل مخالف این کار خواهد بود. با خود فکر کرد که امشب حتما به عادل خواهد گفت... زنگ در را که زد دقایقی طول کشید تا در باز شود. حسن با لبخند کنار رفت و گفت:
- سلام خانم... آقا منتظرتونن.
- ممنون...
حرکت روی مسیر شنی جالب و دوست داشتنی بود... جایی خوانده بود در بعضی کشورها مثل مالزی پارک هایی هست که با سنگ های ریز و درشت سنگ فرش شده اند و مردم برای ماساژ کف پاهایشان بدون کفش روی آن ها راه می روند. حالا جالب این جا بود که حس خوبی از پیاده روی بر روی آن ماسه ها داشت... اگر دست خودش بود و خجالت نمی کشید آن را امتحان می کرد... حداقل یک بار باید با پای بدون کفش آن مسیر را طی می کرد اما حالا نه!
به قسمت سنگی مقابل ساختمان رسید. حسن دنبالش نیامده و رفته بود، به کارهایش برسد. نفس عمیقی کشید و عطر گل های زیبا و خوش بوی دور بر خانه را به مشام کشید. جانی تازه در کالبدش دمیده شد و با گام هایی راسخ وارد خانه شد.
romangram.com | @romangram_com