#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_133

دست جلو برد با تعجب نان را گرفت. شاگرد نانوا که پسر بچه ی کم سن و سالی بود ، با دیدن دهان باز او ادامه داد:

- عادل خان به گردن ما خیلی حق دارن... قبل رفتنش سفارش داده هر روز صبح یه نون تازه دم در تحویل شما بدم... ما که بعد از ظهر ها واسه خاله ماهی نون میاریم... این نونم کله ی سحری مخصوص خانمش ...

آن قدر متعجب شده بود که یارای حرف زدن نداشت... عادل می دانست که او عاشق نان تازه است و اگر نباشد ترجیح می دهد اصلا صبحانه نخورد... خدایا در برابر مهربانی های عادل کم آورده بود. زمزمه کرد:

- صبر کنید برم پولش رو بیارم...

-اِ... آبجی نفرمایید...عادل خان همیشه پول شش ماه نون خاله رو پیش پیش حساب می کنن و می رن... پول نون ها حساب شده... عزت زیاد...

پسرک برخلاف اندام کوچک و ریز نقشش، عجب زبان تند و تیزی داشت...مثل همان فلفل نبین چه ریزه بود. تازه یادش آمد تا به حال ندیده است ماهی برای خرید نان از خانه خارج شود... پس کار عادل بود. به همراه نان وارد خانه شد که صدای گوشی موبایلش از داخل اتاق شنیده شد. دکمه ی تماس را که زد هنوز نفسش جا نیامده بود. از ترس بیدار شدن خاله به سرعت به اتاق خودش دویده بود و گوشی را برداشته بود. صدای خندان عادل که در گوشش پیچید دلش برای مهربانی هایش ضعف رفت و بغض در گلویش نشست.

– خانم خانما نون تازه خدمت رسید.

چانه اش لرزید و اشک هایش سرازیر شد... یعنی واقعا انقدر برای عادل مهم بود ؟ فین فینش که بلند شد عادل هراسان پرسید:

- ناز؟ چی شده؟ داری گریه می کنی؟

کلمات بریده بریده از گلویش خارج شد:

- عا...عادل... خ... خیلی ... ممنون.

-دختر این که گریه نداره ... مثلا خواستم سورپرایز بشی... می دونستم نون تازه بهت می چسبه... از علی خواستم یه زحمت بکشه و برات یه نون تازه بیاره... می دونم تنبلیت میاد تا سر کوچه بری و نون بگیری... در ضمن مگه من مردم که شما بدون خوردن صبحونه بری سر کار....دلم می خواست صبحونه بخوری... واقعا نمی دونم الان اون گریه برای چیه؟

- عادل خیلی مهربونی... خیلی خوبی!

romangram.com | @romangram_com