#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_132
- اگه یه بار دیگه قصد فرار کنی دیگه انقدر منو آروم نمی بینی.
پوزخندی که رو لبهام نشست باعث شد ابروهاش بالا بپرند. یه قدم جلو گذاشت که محکم از جام بلند شدم و گفتم:
- نمی دونم مشکل شما و پدربزرگم چیه؟ اما نمی تونی منو به زور این جا نگه داری؟
لبهاش کج شد و سرش رو کمی پایین آورد و خیره تو چشمام گفت:
- خیلی دوست دارم ببینم چی کار میتونی بکنی آهو!
پام و محکم رو زمین کوبیدم گفتم:
- به خدا اشتباه گرفتی من آهو نیستم... تو رو خدا بذار برم.
با صدایی که لحن گرم و دلچسبی داشت زمزمه کرد:
- چشمات که اینو می گه...چشمات مال یه آهوئه نه ماهی...
***************
صبح زود که از خواب برخاست و به آشپزخانه رفت، به یاد چند روز گذشته افتاد... صبحانه ای که هر روز با نان تازه می خورد عجیب او را بد عادت کرده بود. بی حوصله به سمت یخچال رفت و بسته ی نان یخ زده را از یخچال بیرون کشید. حوصله ی گرم کردن نان را نداشت... بی خیال خوردن صبحانه شد و به سمت سماور رفت و استکانی چای که معلوم بود ماهی از هنگام نماز صبح دم کرده بود برای خود ریخت. مرغ خیالش به اولین روزی که عادل برایش نان تازه خریده بود پر کشید. با صدای زنگ از جا پرید، برای این که ماهی از خواب نپرد چنگی به چادر روی رخت آویز زد و آن را به سر کرد و به سمت در دوید... در را که باز کرد ازدیدن صحنه رو به رویش مات و حیرت زده ماند. بوی نان تازه که در دماغش پیچید به خود آمد:
- آبجی نمی خوای این نون سفارشی رو بگیری؟
romangram.com | @romangram_com