#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_130
- به نظرم خیلی بهتره... حداقلش خیالم بابت اون منشیه اسمش چی بود؟
-مظفری!
-آره مظفری ... خیالم راحته که دیگه اون جا نمی تونه بهت صدمه بزنه... راستش جرأت نکردم به عادل راجع به این قضایا حرفی بزنم... می دونم بچه ام دیگه اون جا از خواب و خوراک میفته...عادل خیلی احساساتیه... نگرانت می مونه مادر... بهش گفتی که پرستار بچه ی رییست شدی؟
- نه اصلا فرصت نشد اما بهش می گم... نمی خوام چیزی بینمون پنهون بمونه...
-خوب کاری می کنی... حالا که از اون شرکت و آدمای نامردش دور شدی خیالم راحت شد... خدا خیر بده این رییستو...
-خاله انقدر دخترش شیرینه... خیلی هم خوشگله... فکر کنم شبیه مامانش باشه . خاله یه جوری به آدم زل می زنه که فکر میکنی داره می بینتت... اگه بدونی دلم چه جوری براش ضعف رفت... همچین می خواستم بچلونمش... خیلی خوردنی بود... ولی خب ترسیدم... می دونی خاله بچه که بودم یه بار تو پرورشگاه یه خانم و آقایی اومده بودن که یه بچه برای خودشون بگیرن... یادمه خانمه از من خیلی خوشش اومده بود... یه جوری منو بغل کرد و چلوندم که زدم زیر گریه... انقدر ترسیده بودم که نگو، گریه م هم بند نمی اومد... نمی فهمیدم اون خانم می خواد بهم محبت کنه... آخرشم اون خانم رفت سراغ یه بچه ی دیگه... ولی خب من اینو خوب فهمیدم، دنیای آدم بزرگا یه جورایی با بچه ها فرق داره.... همین آرامشم ...همین که نخواستم به زور خودم رو به اون بچه تحمیل کنم باعث شد احساس آرامش کنه... خیلی نرم جلو رفتم و اونم نترسید...
آفرین دخترم... می دونستی که خیلی خوب و مهربونی... حالا هم پاشو اون چراغ و خاموش کن تا بقیه قصه ام رو برات تعریف کنم.
*************
چشمام رو که باز کردم، خودم رو میون تخت خواب بزرگ و زیبایی دیدم... هراسون از جا پریدم و تو جام نشستم به سرعت لحاف رو کنار زدم... خدا رو شکر لباسام تنم بود. دستی به سرم کشیدم حتی چارقدم هم روی سرم بود. یه کم آروم شدم و نفسم که از ترس تقریبا بند اومده بود رو بیرون دادم..یه کم آروم شده بودم و تازه نگاهم به دور و بر اتاقی که توش بودم چرخید... یه اتاق با وسایل شیک و مدرن... نمی دونستم کجا هستم و چه طور شد که سر از اون جا در آوردم... از جام بلند شدم کنار پنجره اتاق رفتم... آفتاب کاملا غروب کرده بود و هوا تاریک شده بود... تازه یادم افتاد که الان همه ی خونوادم نگرانم شدن خواستم از اتاق برم بیرون که در با تقه ای باز شد و یه خانم جوون با یه سینی وارد اتاق شد.
زن لبخند به لب جلو اومد و گفت:
- بالاخره بیدار شدید خانم جان؟چند بار اومدم خواب بودید... آقا گفته بودن وقتی از خواب بیدار شید مطمئنا ضعف دارید... گفتم یه کم براتون غذا بیارم.
نمی دونم چه جرأتی بهم دست داد که با تنه ای که به زن زدم سینی برگشت و پخش زمین شد. بی توجه از کنار زنه رد شدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com