#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_126
- می خوای برات یه قصه ی قشنگ بگم؟
حالا به نظر سوگل کمی نرم شده بود چرا که وقتی امیر علی او را کنار خودش روی مبل نشاند اعتراضی نکرد. امیر علی به ناز اشاره کرد که ادامه دهد. ناز هم با همان احساس شروع به تعریف کرد . قصه ای که عاشقش بود... سوگل با چهره ی بانمکی به سمت صدا برگشته بود و درست مثل کسی که می دید به او خیره شده بود. چشمان دختر زیبایی خاصی داشت و چشم هر بیننده را بی اراده به خود جلب می کرد.... دلش می خواست دست جلو ببرد و موهای ابریشمی او را نوازش کند. اما می ترسید که باعث شود دوباره دخترک عقب نشینی نماید.... جالب این جا بود که سوگل هیچ شباهتی به پدرش نداشت... با خود حدس زد مطمئنا این زیبایی خیره کننده را از مادر به ارث برده است... با خود فکر کرد مگر می شود یک مادر چنین بچه ی خواستنی را با این مشکل بزرگ رها کند و برود؟ باید سر از اسرار این خانواده و کارهایشان در می آورد؟ به خاطر سوگل هم که شده هر کاری از دستش بر می آمد می کرد.
کبری که آمد همراه خود، شیرینی های خوشمزه ی سوگل را نیز آورد. دیگر همه چیز دست به دست داده بود تا سوگل تا حدی به ناز روی خوش نشان دهد. با امیرعلی با ایما و اشاره صحبت می کردند.
ساعت رفتن رسیده بود. ناز رو به امیر علی گفت:
- ببخشید میشه من برم... الان مادربزرگم نگران می شه.
ابروهای امیرعلی که بالا پرید، ناز متوجه تعجب او شد و گفت:
- همون خانمی که سرپرستم هستن... مثل مادر بزرگ برام عزیزه... نمی خوام با تاخیرم نگرانش کنم.
از جا که بلند شد، سوگل با لحنی کودکانه پرسید:
- بازم میای برام قصه بگی؟
ناز با هیجان و ذوق زده مقابل پاهای او نشست و گفت:
- اگه شما بخوای حتما میام. می خوای عزیزم؟
-اوهوم...
romangram.com | @romangram_com