#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_125
- امیر علی اومدی؟
- جان امیرعلی ... عمر امیر علی... خوبی ؟
-بله ... از صبح منتظرتم... ببین چه دختر خوبی بودم... اون چیزی که قرار بود برام بیاری همون جایزه که می گفتی رو آوردی؟...
امیر علی دخترک را در آغوش کشید و به سمت ناز برد... چشمان درشت و زیبای سوگل افسوسی ناخواسته را در دل او برانگیخت. این چشمان خوشرنگ با رنگی که فقط آدمی را به یاد دریا می انداخت بینا نبود.
دستان کوچک و تپل سوگل که گونه اش را لمس کرد حس و حالی خاص و ناب وجودش را پر کرد. سوگل جوری به او زل زده بود که گویی او را می دید. ناز آرام دست او را گرفت و بوسه ای بر آن نشاند. سوگل دوباره و دوباره با نوک انگشتان کوچکش چهره ی او را لمس کرد و به تک تک اعضای صورت او دست کشید... گویی که با این کار می خواست چهره ی او را در ذهن خود بسازد.
با گفتن من ناز هستم... سوگل کمی خود را عقب کشیده بود اما عکس العمل بدی از خود نشان نداده بود.
با صدای امیر علی به عقب برگشت و نگاهش را به او چهره ی پدر دوخت:
- سوگلم نظرت چیه ؟ ناز رو دوست داری؟
نام ناز را با لحن خاصی ادا کرد. سوگل سرش را در آغوش پدر فرو کرد و با لحنی شیرین و خواستنی گفت:
- نچ...
نگاه نگران امیر علی روی چشمان او خیره ماند و باز پرسید:
- خانم خانما می دونستی ناز برات قصه میگه... باهات بازی می کنه ...
سر سوگل بیشتر در میان شانه و گردن پدرش فرو رفت. امیر علی از روی کلافگی پوفی کرد و به سمت کاناپه رفت و با اشاره به ناز، خواست که در نزدیکی آن ها بنشیند. صدای ناز که آرام شروع به خواندن شعری زیبا کرده بود در فضای پذیرایی پیچید... پس از دقایقی سوگل که معلوم بود توجه اش جلب شده در آغوش پدرش جا به جا شد... ناز با آرامش مضاعف ادامه داد و لبخند بر لبان امیر علی نشست. ناز کمی خود را جلو کشید و گفت :
romangram.com | @romangram_com