#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_124
-آقا، از صبح تو باغ کنار حسن بود... خودتون که می دونید پختن شیرینی ها چه قدر وقت می بره ... برای همین گذاشتمش پیش حسن تا...
بزرگ مهر کمی بلندتر از حد معمول گفت:
- کبری، الان کجاست؟
کبری که معلوم بود کمی بیش از اندازه حراف است، دستپاچه گفت:
- ببخشید آقا الان تو پذیرایی هستن... خودم تا الان پیشش بودم... برای استقب...
-کبری!... بهتره اسباب پذیرایی رو آماده کنی.
کبری با لب و لوچه ای آویزان خود را عقب کشید و به سمت آشپزخانه رفت.
غرغرهای زیر لبی امیر علی شنیدنی بود:
- بذاری تا صبح می خواد حرف بزنه...
در سکوت لبخندی زد و کنار بزرگ مهر که با اشاره ی دست او را به سمت پذیرایی بزرگ خانه هدایت می کرد حرکت کرد.
مبلمان مدرن و بسیار شیک، با طراحی های زیبا و متفاوت، در چند قسمت پذیرایی چیده شده بود. آن قدر پذیرایی بزرگ بود که با وجود چند دست مبل باز هم فضای زیادی از آن خالی بود.
در نقطه ای از فضای خالی که گوشه ای ترین آن محسوب می شد کاناپه ی بزرگ و راحتی قرار داشت. به آن سمت که رفتند، دختر بچه ای با موهای بلند طلایی اش پشت به آن ها نشسته بود. با شنیدن صدای پاهای آن ها بلافاصله از جا پرید و گفت:
romangram.com | @romangram_com