#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_122
- اون ازم متنفره... چشم دیدن منو نداره...
این را که خودش هم از حرف های سایه فهمیده بود... با ادامه حرف امیرعلی راه برای پرسشی دیگر بسته شد.
– شاید یه روزی تونستم بگم چرا اما الان نه...
لبش را به دندان گرفت و گفت:
- از کِی کارمو تو خونه شروع می کنم؟
-با سرپرستت صحبت کن، از فردا به جای شرکت بیا خونه ی من... می تونی از ساعتی که من میام ، تو هم بری خونه ت.... در ضمن امروز یه سر می ریم که سوگل رو ببینیم ... اینا در صورتیه که اون تو رو قبول کنه وگرنه باید یه فکر دیگه کنم. یه ساعت دیگه آماده باش یه سر بریم خونه.
-چشم.
ناز که از اتاق بیرون رفت... امیرعلی آرنج هایش را روی میز گذاشت و انگشتانش را میان موهایش فرو برد. نمی دانست کاری که می کند تا چه حد درست است اما مطمئن بود حداقل توانسته ناز را از محیط خطرناک شرکت دور کند . از طرفی سوگل شدیدا به او وابسته شده و عملا او را از کار و زندگی انداخته بود. باید کسی دیگر را وارد زندگی او می کرد و تنها کسی که در حال حاضر امین و معتمد بود همین ناز کم سن و سال بود. نمی دانست این اعتماد از کجا آمده بود اما امیدوار بود، سوگل او را بپذیرد .
**************
با توقف اتومبیل، مقابل درب بزرگ آهنین، ناز از افکارش بیرون آمد. با صدای بوقِ پی در پیِ بزرگ مهر درب باز شد و مردی میان سال در آستانه ی در پدیدار شد. دستش را بلند کرد و اشاره ی سلام داد. بزرگ مهر اتومبیل را به داخل باغ راند. اتومبیل از جاده ی میان باغ که با ماسه فرش شده بود گذشت و مقابل ساختمانی که بی شک قصری کوچک بود ایستاد. محو تماشای آن چه در مقابلش می دید شده بود که با صدای بزرگ مهر دهانش را که تقریبا باز مانده بود را بست ..
– نمی خوای پیاده شی؟
بی معطلی در را باز کرد و پیاده شد. برخلاف راه ماسه ای داخل باغ، مقابل ساختمان سنگفرش بود. ساختمان به نمای زیبای مرمرین مزین بود و پیچک ها به طرز زیبایی ستون های بلند اطراف آن را پوشانده بود. با وجود فصل پاییز، اطراف ساختمان پر از گل های زیبا و خوشرنگ بود. مرد باغبان که پشت سر آن ها دویده بود نفس نفس زنان سر رسید و دوباره سلام کرد... سن و سالش حدود پنجاه و خرده ای سال می خورد.
romangram.com | @romangram_com