#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_121
- می دونم خواسته ی بزرگیه ، اما به نظرم اون جا بیشتر به دردم بخوری...
-من باید چی کار کنم؟
-با حرف هایی که زدی مطمئنم دست سایه و مازیار تو یه کاسه است... از طرفی هم مظفری داره یه جورایی خطرناک می شه... اگه یادت باشه بهت گفته بودم نمی ذارم تو این ماجرا آسیب ببینی... اما حالا می بینم دارم ناخواسته تو رو طعمه ی اونا قرار می دم... از یه طرف فکر می کنم روزهایی که خونه نیستم و یه جورایی از خونه دورم سایه برای دیدن سوگل میاد...دارم فکر می کنم از این به بعد من باید زمان بیشتری رو تو شرکت باشم... از وقتی شرکت رو تمام و کمال به دست مازیار سپردم همه چیز به هم ریخته... می خوام یه جورایی از خونه و سوگل آسوده باشه... دیروز که شرکت تعطیل بود مازیار اومد خونه... بهش که گفتم می خوام یه پرستار برای سوگل بگیرم و برگردم به شرکت تا همه چیز رو سر و سامان بدم رنگش پرید و به تته پته افتاد... شروع به آسمون ریسمون بافتن کرد و گفت ، پس سوگل چی میشه و اون که با هر کسی نمی سازه و از این حرفا... وقتی گفتم می خوام از تو خواهش کنم بیای خونه خیلی خوشحال شد و گفت تو بهترین گزینه ای... نمی دونم چی تو کله ش می گذره اما الان تو خونه به تو بیشتر احتیاج هست... البته این هم در صورتیه که سوگل تو رو بپذیره... که امیدوارم همین طور بشه.
ناز کمی در جایش جا به جا شد و گفت:
- نمی دونم چی بگم.
امیر علی نگاه مردد او را که دید گفت:
- حداقل تو خونه دیگه با امثال مظفری مواجه نمی شی... فقط یه آشپز داریم و یه باغبون که زن و شوهرن و از قدیم تو خونه ی ما کار می کنن... فکر می کنم اونا یه جورایی با سایه در ارتباطن... اما در کل آدمای خطرناکی نیستن و اگه کاری هم می کنن از روی دلسوزیه و این که فکر می کنن شاید منو سایه یه بار دیگه به هم رجوع کنیم.
ناز حس بدی نداشت... شاید هم خوشحال تر بود چراکه از آن محیط دور می شد و در محیطی بهتر مشغول می شد. لبخند کم رنگی زد و از جایش برخاست . اما نتوانست سؤالی که تمام مدت در ذهنش جولان می داد را نپرسد.لبهایش را با زبان خیس کرد و گفت:
-فقط...
-فقط چی؟... هر سؤالی داری بپرس.
-چرا ... چرا شما و زنتون از هم جدا شدید؟
ابروهای امیرعلی که درهم گره خورد با خود فکر کرد" احمق جون فکر کردی الان میاد به تو مسایل شخصیشو توضیح می ده"
اما برخلاف تصورش امیرعلی جواب داد:
romangram.com | @romangram_com