#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_120
- چشمات رو باز کن...
صدایی که آروم بود و با آرامشش منم آروم کرد. بی اراده چشمام رو باز کردم. هنوز مستقیم به چشمام زل زده بود. لرزش تنم کمی بهتر شده بود و کم کم داشتم جرات از دست رفتم رو به دست می آوردم. این همون سیاوش خانی بود که یک هفته بهش فکر کرده بودم!
نمی خواستم ضعف نشون بدم برای همین شدم همون ماهی همیشگی و با یه تکون شدید خودم رو از میون دستاش بیرون کشیدم و داد زدم:
- چی از جون من می خوای؟
لبخند خاص و پر حرفی کنج لباش نشست و سرتاپای منو برانداز کرد منم که تازه جرات از دست رفته م رو به دست آورده بودم با پررویی زل زدم به سرتاپاش ... پیرهن سفید مردونه و شلوار کتون جذب و چکمه های مشکی که بلندیش به زانو می رسید. چه قدر این مرد با این ظاهر خواستنی به مرد رویاهای من نزدیک بود. به نظر من که سیاوش خان هیچی کم نداشت ...
چند دقیقه به همین صورت گذشت. تا سیاوش خان به حرف در اومد و خونسرد گفت:
-آهوی زیبا میای با من یا به زور ببرمت؟
چی می گفت این مردک؟ ... میمردم هم باهاش نمی رفتم... زیر چشمی به اطرافم نگاه کردم... اسبش کمی اون طرف تر بسته شده بود ... فکری به ذهنم رسید و تو یه لحظه ی غافلگیر کننده پا به فرار گذاشتم اما وقتی دستی دور کمرم حلقه شد و منو از جا کند تازه فهمیدم زهی خیال باطل... تو دستای قدرت مند اون اسیر شده بودم. توان مقابله با اون مرد تنومند رو نداشتم... فقط می تونستم دست و پا بزنم و جیغ و داد کنم ، اما اون انگار نه انگار ... نه به جیغ و دادم توجه می کرد و نه به دست و پا زدنم. نفهمیدم چه جوری بازوشو گاز گرفتم که آخش دراومد و آن چنان سیلی بهم زد که از هوش رفتم.
**************
نگاه کلافه اش را به مانیتور کامپیوتر رو به رویش دوخته و در افکارش غرق شده بود. دیروز عادل رفته بود. از همان دیروز هم دلش برای شیطنت های او تنگ شده بود. عادل از ماهی اجازه گرفته و کمی با او صحبت کرده بود. از دلتنگی هایش در روزهای آینده گفته و خواسته بود که این چند ماه را تحمل کند تا او برگردد. گفته بود که هر شب سر ساعتی مشخص به او زنگ خواهد زد . حداقل این جور کمتر دلتنگ هم می شدند. با صدای بزرگ مهر به خود آمد و به سرعت از جا بلند شد.
– بیا تو اتاقم.
شال روی سرش را مرتب کرد و به دنبال او وارد اتاق شد. از صبح منتظر این لحظه بود. بوی عطرش فضای اتاق را پر کرده بود...نفسی گرفت. قرار بود بزرگ مهر درباره ی تصمیمش با او صحبت کند. آن روز فقط گفته بود اگر می توانی به خانه ی من بیا اما چرایش را نگفته بود. امیرعلی کتش را در آورد و با همان آرامشی که همیشه در رفتارش دیده میشد آن را از رخت آویز گوشه ی اتاق آویزان کرد. با اشاره ی دست نزدیکترین صندلی کنار میزش را نشان داد و خودش هم پشت آن نشست. نگاهش را به زیر انداخت و انگشتانش را در هم قفل کرد. امیرعلی برگه ی مقابلش را کنار گذاشت و گفت:
romangram.com | @romangram_com