#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_119
- خاله حالا که حسابی سرحالید برام تعریف کنید.
ماهی رختخوابش را مرتب کرد و گفت:
- ای جانم... تو هم از آب گل آلود ماهی بگیر.
شانه اش را بالا انداخت و گفت:
-چی کار کنم خاله جونم... دلم برای قصه هاتون تنگ شده.
-پس پاشو چراغ رو خاموش کن... درضمن، اینا قصه نیست واقعیته!
******
سر ظهر بود همه ی اهل خونه تو خواب بودن...کار عاطفه این شده بود که شب و روز از من مراقبت کنه. نمی دونم چرا این ترسشون منو کلافه می کرد. آخه مادر، من خودم سر نترسی داشتم و به نظرم کارهای اونا بیش از حد بچگونه بود. ته دلم می دونستم از سیاوش خان خوشم اومده و هربار با یاد آوری اون روز احساس خوبی بهم دست می داد... داشتم می گفتم یک هفته بود که تو خونه حبس شده بودم و از سیاوش خان هم خبری نشده بود. دیگه حسابی حوصله م سر رفته بود و به زمین و زمان هم بد و بیراه می گفتم بیشتر از همه به نرگس بیچاره... آخه اون با هوچی بازیاش باعث شده بود پدربزرگم انقدر سخت بگیره. از همه ی تفریحای دوست داشتنیم محروم شده بودم... دیگه نرگس همه جا خودش تنها می رفت و من بیچاره باید می نشستم و به در و دیوار خونه نگاه می کردم.
اون روز هم از صبح نرگس چند بار هم از خونه بیرون رفته بود و حالا راحت تو اتاقش داشت استراحت می کرد... برای گاوشون هم که شوهر عمه ام علوفه می آورد و سعی می کردن اون بیچاره رو هم کمتر ببرن بیرون... دیگه طاقتم تموم شده بود و دلم هوای چشمه و باغ رو کرده بود. برای همین حالا که همه خوابیده بودند باید از خونه می زدم بیرون. می دونستم اگه پدربزرگم بفهمه خیلی عصبانی می شه اما خب... بگذریم از خواب بودن اونا استفاده کردم و از خونه بیرون زدم... دامن پرچین و قرمز رنگی به پام و پیرهن سفیدی که از کمر چین ظریفی می خورد به تنم... چارقد سفید با گلهای درشت صورتی و قرمز هم به سرم بود. انقدر خوشحال بودم که به سمت باغ پرواز می کردم. کل ده تو اون ساعت ظهر خلوت بود و پرنده پر نمی زد. به باغ که رسیدم یه نفس عمیق کشیدم و دیگه حال خودم رو نفهمیدم... برای منه دختر شهری اون باغ مثل آرامشگاه بود... تک تک درخت ها رو با دست نوازش می کرد مو باهاشون حرف می زدم. اصلا چرا پدر بزرگم منو از این منبع آرامش محروم کرده بود؟ تا این که دیگه پاهام خسته شد و زیر درخت بزرگ زردآلو نشستم. انقدر خسته شده بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با خارش دماغم و این که چیزی روی اون داشت حرکت می کرد چشمام رو باز کردم و از جام پریدم و ایستادم. نوری که از لا به لای برگهای درخت تو صورتم می تابید ،اجازه نمی داد درست ببینم... اما یه هیکل تنومند رو به روم وایستاده بود . به زور چشمام رو باز نگه داشتم که کم کم چهره سیاوش خان جلوی چشمام پر رنگ شد. ترسو نبودم اما نمی دونم چرا اون لحظه یه ترس ناشناخته وجودم رو پر کرد. جثه ام در برابر هیکل درشت و ورزیده ی اون خیلی ریز به نظر می رسید. یه لحظه با خودم فکر کردم "ماهی نترس... نباید بفهمه که ترسیدی... ماهی تو رو خدا محکم باش"
یه قدم که جلو گذاشت بی اراده قدمی به عقب گذاشتم اما تنه ی بزرگ درخت مانع عقب رفتنم شد. پشتم که چسبید به درخت، لرزی خفیف نشست تو تنم... سیاوش خان نگاهش رو مستقیم به چشمام دوخته بود و مثل ماری که بخواد طعمه اش رو جادو کنه میخ چشمام شده بود. جلوتر که اومد راه نفسم بسته شد... با خودم گفتم ،غلط کردم ای خدا... آخه چرا حرف هیچ کس رو گوش نکردم. دستش که دور بازو هام پیچیده شد دیگه فاتحه ی خودمو خوندم و پلک هامو بستم. نفسام تند شده بود و به زور هوای اطراف رو می بلعیدم. دستش زیر چونه ام نشست .
romangram.com | @romangram_com