#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_118
تقه ای که به در خورد باعث شد از آغوش گرم ماهی بیرون بیاید. چنگی به شالش زد و آن را برداشت و به سر کرد. می دانست جز عادل کسی پشت در نیست. خاله که اذن ورود داد، عادل با چشمانی پر از ستارهای عسلی وارد اتاق شد. لبخند شیطنت بار عادل باعث شد از خجالت سرش را پایین بیاندازد و از اتاق خارج شود... ماهی سرتاپای پسرش را از بالا تا پایین برانداز کرد و گفت:
- چی می خوای این موقع شب مادر؟ اومدی اون دختر رو هم از اتاق گریزون کردی!
دلش می خواست حرف های آن ها را بشنود شاید اگر شرم و حیا اجازه می داد در اتاق می ماند.
عادل نزدیک ماهی شد و کنار او نشست و گفت:
-می دونی خاله همیشه مادرم بودی همه کسم بودی، اما امشب می خوام یه نقش دیگه داشته باشی؟
ماهی چشمانش را درشت کرد و گفت:
- چی می گی پسر؟ عاشقی عقل از سرت پرونده؟ هذیون می گی؟
ناز تکیه اش را به دیوار داد... چیزی به قلبش چنگ زد و دلش به تلاطم افتاد. عادل دست ماهی را گرفت و بوسه ای بر آن نواخت و گفت:
- می خوام از این به بعد مادر ناز باشی... منم بشم دومادت... همیشه تو این جور مواقع دخترا نیاز دارن که مادرشون پیششون باشن... من این همه سال همه جوره حضورتو کنار خودم حس کردم اما می خوام از این به بعد برای ناز مادری کنی حالا ازت می خوام بیام خواستگاری دخترت... دخترت رو به من می دی خاله؟
حسی شیرین زیر پوستش دوید. او پسر ماهی بود.... او واقعا عادل بود ...
**
لبخند از روی لبهای ماهی کنار نمی رفت. گونه های رنگ گرفته ی ناز نشان از شنیدن حرف های عادل می داد ...عادل او را سرافراز کرده بود... شاید از تن و جان خودش نبود اما هم چون جانش او را دوست داشت. پسری که آن شب هم چون نامش عدالت را خواسته بود... خواسته بود برای ناز مادر باشد... ناز با شیطنت همان طور که رختخوابش را پهن می کرد گفت:
romangram.com | @romangram_com