#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_117

از افکارش بیرون آمد و با گونه های که از شرم و حیا سرخ شده بود گفت:

- خاله؟

-جانم!

-میشه یه کم از عادل برام بگید.

لبخند زیبایی روی لبهای ماهی نقش بست و گفت:

-شاید به دنیا نیاورده باشمش، اما اون پسرمه... یه پسر خوب و مهربون... امروز که گفت می خوادتت ... گفت که دلشو پیش تو جا گذاشته، دلم برای پسرم لرزید... لرزید که می خواد دوماد بشه... اما خیالم از عروس خانم راحته بس که نجیب و خانمه.... بس که مثل اسمش نازه...

-خاله؟

- جانم عزیزکم...

-بهش گفتم منتظرت میمونم...

- ای عزیزم... ای جانم.... مبارکه مادر... اگه عادل لایقت نبود به خدا که مانع این خواستن می شدم... اما عادل پاکه... مهربونه... یه پارچه آقاست... خودم از هفت سالگی بزرگش کردم. وقتی تو اون بیمارستان آش و لاش دیدمش، وقتی دیدم همه ی خونواده ش رو از دست داده و یه شبه یتیم شده، زیر پر و بال خودم گرفتمش... شد پسرم... من توی روزای تنهاییم اونو پیدا کردم... به کی قسم که خدا اونو جای پسر نداشته ام فرستاده بود. پسری که تنهایی هامو پر کرد.

ناز که در آغوش او فرو رفت، دستهای نوازشگرانه ماهی بر سرش نشست و زمزمه کرد:

- نترس مادر دست پرورده ی خودمه... خدا شناسه و می ترسه از حلال و حروم کردن... تو دلش پر حسرته، دلش می خواد یه خانواده ی خوب داشته باشه... مثل گذشته ها... ادم محروم می فهمه حال محروم تر از خودشو...

به عادل فکر کرد... به مهربانی ذاتیش... به این که مغرور نبود... شاید هر کس دیگری بود برایش طاقچه بالا می گذاشت و تا او را به زبان نمی آورد خودش اعتراف نمی کرد... اما اعتراف ساده ی او عجیب بر دلش نشسته بود. عادل می توانست تنهایی هایش را پر کند. با عادل می توانست غم هایش را فراموش کند و زندگی خوبی درست کند... به خصوص که فهمیده بود آن بیرون پر از گرگ ها و کفتارهای درنده است. دیگر اعتمادی به هیچ کس نداشت. اما عادل خوب توانسته بود در همین مدت کوتاه خود را در دل او جای دهد و اعتمادش را جلب کند... از طرفی او دست پرورده ی ماهی بود و همان مهربانی ماهی را در وجودش می دید. شاید این هم یکی دیگر از دلایل پذیرفتن زود هنگام او بود... او پسر ماهی بود! او عادل بود!

romangram.com | @romangram_com