#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_111





طاقت ایستادن در آن جا را نداشت. به عادل پشت کرد و به سمت بیرون از پارک دوید. عادل که اصلا فکر نمی کرد ناز این چنین برداشتی از حرف های او داشته باشد تازه از بهت خارج شد و به سرعت از جایش خیز برداشت و به دنبال او دوید.

اشک هایش که از پشت پلک هایش سرازیر شد در جایش ایستاد. نفس نفس می زد. باور نمی کرد آن چه از صبح در مغزش پرورانده بود این چنین نابود شده باشد. عادل گفته بود" وقتی تنهایی تو رو دیدم"... همین جمله بود که قلبش را به آتش کشیده بود... همین تنهایی او را به ترحم وادار کرده بود. خواست راه بیفتد که دستی بازویش را محکم در خود اسیر کرد. جیغی از ترس کشید و به عقب برگشت.

– هیششش... نترس، منم عادل...

نفس از دست رفته اش را بازیافت و محکم دستش را کشید و داد زد:

- ولم کن. چی می خوای از جونم؟

عادل که حسابی از رفتار غیر منتظره ی او عصبانی شده بود داد زد:

- وایسا ببینم من چی گفتم که تو فکر کردی دارم بهت ترحم می کنم؟ خودت بریدی و دوختی ... یعنی انقدر احمقم ؟

چانه اش که لرزید عادل عصبی تر شد و بی معطلی گفت:

- دیوونه عاشقت شدم ... می فهمی ؟ چند روزه که دارم با خودم کلنجار می رم... می خواستم همین جوری بدون این که چیزی بگم بذارم برم... اما دلم طاقت نیاورد... می دونی چرا؟

نگاه پر بغض ناز وادارش کرد هر چه در دلش سنگینی می کند را بیرون بریزد:

-چون ترسیدم... من احمق که بلد نیستم حرف بزنم، ترسیدم که وقتی برگشتم تو نباشی... ازدواج کرده باشی... چرا فکر کردی دارم بهت ترحم می کنم؟

romangram.com | @romangram_com