#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_110


اشکی که از گوشه ی چشمش چکید را با نوک انگشتش پاک کرد و با بغض گفت:

- خیلی متأسفم ...

عادل تلخندی زد و گفت:

- می خواستم بدونی که منم هیچکس رو ندارم... پدرم که کسی رو نداشت و خانواده ی مادرم هم انقدر انصاف نداشتن که بعد از مرگ اون ها تنها بچه ی دخترشون رو ببرن پیش خودشون. اخه مادرم همون موقع که با پدرم ازدواج کرد از طرف خونواده اش طرد شده بود.

عادل پوفی کرد و رو به او ادامه داد:

- ناز انقدر تنهایی کشیدم که همیشه دوست داشتم دوباره صاحب یه خونواده ی پر جمعیت بشم... همش به ماهی می گفتم با یکی ازدواج می کنم که خانواده ی بزرگی داشته باشه... حداقل بچه هام دایی و خاله و پدر بزرگ و مادر بزرگ داشته باشن... اما الان فکر می کنم اگه نداشته باشن مهم نیست ... مهم اینه که یه پدر و مادر مهربون داشته باشن... یه پدر و مادری که اونا رو عاشقانه دوست داشته باشن... امشب از خاله اجازه گرفتم تا باهات حرف بزنم... من آخر هفته برمی گردم عسلویه... تمام تلاشم اینه که بتونم یه زندگی خوب بسازم... اما می خوام تو این فرصتی که هست خب فکراتو بکنی... من و تو مثل همیم... وقتی تنهایی تو رو دیدم...

ناز از جا بلند شد و محکم و با صدایی که اجازه نمی داد بلرزد گفت:

- فکر این که بخوای بهم ترحم کنی آزارم می ده...درسته که من هیچ کس رو ندارم... اما

چشمان عادل که گرد شد ناز بی مهابا ادامه داد:

- اما ... مطمئن باش عذاب وجدان رو تشخیص می دم... من همون موقع بخشیدمت... چرا خرابش کردی؟

نمی دانست چرا انقدر دلخور است... شاید دلش می خواست عادل به او ابراز علاقه کند...در رویاهای دخترانه اش بگوید دوستش دارد و عاشقش شده است ... اما حالا احساس می کرد فقط و فقط به خاطر اشتباهی که کرده است، عادل پا بر آرزوهایش گذاشته و به او پیشنهاد ازدواج داده است و این دیوانه اش می کرد.

**************


romangram.com | @romangram_com