#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_109
- خانم خجالتی بیا دیگه.
هر دو روی نیمکتی نشستند و عادل به کاج های ریخته زیر درخت رو به رویش خیره شد و گفت:
- دلم براشون تنگ شده... هم پدر و مادرم... هم خواهر و برادرام...
-پس تو انقدر ها هم بی کس و کار نیستی...
- نبودم... اما ...
- چه اتفاقی براشون افتاده؟
- تو یه تصادف وحشتناک همه شون رو از دست دادم... من تنها بازمانده ی یه خانواده ی هشت نفره ام.
ناز با چشمانی که پر از غم و حسرت بود به لبهای او خیره مانده بود. عادل غمگین دستهایش را درجیب فرو برد و کمی پاهایش را به جلو دراز کرد و گفت:
- اون شب داشتیم از یه مهمونی برمی گشتیم... ما وسیله نداشتیم و هر جا که می خواستیم بریم با وسایلی مثل اتوبوس و مینی بوس می رفتیم. پدرم آدم زحمت کشی بود و چون خودش هم هیچ کس رو نداشت و در واقع یتیم بود و کس و کار درست و حسابی نداشت به خونواده اش که ما باشیم خیلی اهمیت قایل می شد و ما رو خیلی دوست داشت. من اون موقع هفت سالم بود و دو تا خواهرای دوقلوم نه ساله و سه تا برادرای دیگه ام به ترتیب پنج و سه و یک ساله بودند. ما خانواده ی خوشبختی بودیم و با وجود کمبودهای مالی که شاید اون موقع به خاطر شغل پدرم که کارگر بود تو زندگیمون داشتیم اما از مهر و محبت پدر و مادرم چیزی کم نداشتیم. پدر و مادرم ما رو عاشقانه می پرستیدن و همیشه سعی می کردن تا جای که می تونن ما رو از چیزی محروم نکن ... اون شب هم با وجود این که برای پدرم خیلی سخت بود که بدون ماشین به اون مهمونی بریم اما خب اون همیشه به نظر ما بچه ها خیلی اهمیت می داد. شیرینی و لذتی که تو اون شب در کنار خونواده ام احساس کردم هنوزم که هنوزه زیر زبونمه...
نفس پر بغضش را محکم بیرون داد و با چشم های غم گرفته رو به ناز کرد و گفت:
- بعد مهمونی که توی ورامین بود همگی لب جاده وایستادیم تا یه ماشین بیاد و بتونیم برگردیم خونه. پدر و مادرم این ور و اون ور ما بچه ها ایستاده بودند. ما هم همگی دست به دست همدیگه ما بین اون دوتا... ماشین ها با سرعت از کنارمون رد می شدند و از بخت بد هیشکی نمی ایستاد. تو همین موقع با صدای تریلی که نزدیک ما می شد همگی مات و مبهوت اون بودیم که سر کج کرده بود و به سمت ما می اومد. پاهامون از ترس قفل شده بود. همه این هایی که می گم شاید در عرض چند ثانیه باشه. پدر و مادرم هیچ عکس العملی نتونستن انجام بدن و تریلی در عرض چند ثانیه کل خانواده ام رو زیر گرفت.
ناز با وحشت دستش را جلوی دهانش گرفت و هینی گفت. اما عادل که انگار در عالم دیگری سیر می کرد ادامه داد:
- اون شب همه ی اعضای خونواده ام به غیر من جا به جا مرده بودند. نمی دونم حکمت خدا از زنده نگه داشتن من چی بود اما من موندم... زمانی که به خودم اومدم با تنی داغون و آش و لاش تو تخت بیمارستان بستری بودم و یه فرشته به اسم ماهی از من مراقبت می کرد. اگه ماهی نبود من از غصه و دوری خونواده ام دووم نمی آوردم. اما ماهی یه فرشته بود. چیزی راجب این قضیه نمی گم که ماهی چه طور از اون جا سر درآورده بود چون می دونم خودش به موقع برات تعریف می کنه. اما از همون موقع من پسر ماهی شدم.
romangram.com | @romangram_com