#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_112


نسیمی خنک و دل انگیز از کنار قلب گرگرفته اش گذشت. حرف های عادل طعمی خاص داشت... شیرین و دل چسب... چه قدر زود قضاوت کرده بود. بی شک چشمان عادل گویای همه چیز بود ... صداقت در تک تک کلماتش حس می شد. شاید اتفاقات شرکت و کابوسی که دیده بود این چنین بر ذهن و جانش اثر گذاشته بود که او را به اشتباه واداشته بود. بی اراده لب هایش به لبخندی دلنشین باز شد. عادل خود را جلوتر کشید و زمزمه کرد:

- چیه خوشت اومد؟ آخه من بدبخت که اعتراف می کردم، دیگه این دیوونه بازیا چی بود؟

شیطنتش گل کرد و با کف دست محکم به قفسه ی سینه ی او کوبید و او را به عقب راند و گفت:

- فکر نکن با یه اعتراف خشک و خالی تونستی از من جواب بگیری...

لب های عادل به سمتی کج شد و گفت:

- آره دارم می بینم... من بودم دیگه؟

به حالت قهر به او پشت کرد. حالا که ناز کش داشت، دلش می خواست که یک بار هم حس کند این مهر و محبت نهفته در نازکشی را...

عادل مقابلش ایستاد و گفت:

- حیف که نامحرمیم... وگرنه می دونستم چه جوری از خجالتت دربیام. حالا هم بهتر راه بیفتی تا کار دست ما ندادی.

پشت چشمی نازک کرد و با گفتن ایشی از کنارش رد شد. عادل هم به دنبال او روان شد و لبخند زنان پرسید:

- دیوونه ام نکنی خوب چیزیه... به خدا که زهره ترک شدم... دختر واقعا چی فکر کردی در مورد من؟

گام هایش را بلندتر برداشت و از او که نفسش را با صدا بیرون می داد دور شد و عادل را همان طور دست به کمر وسط خیابان جا گذاشت.


romangram.com | @romangram_com