#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_103
- منو تهدید نکن... می فهمی؟ چی شده دلتو زدم... ها؟ چشمت اون دختره پا پتی رو گرفته... آخه بدبخت من می شناسمت من می دونم تو چه دله ای هستی... می دونم که اون دختره واسه این برات جذابه که تا به حال بهت پا نداده... اما کور خوندی اگه بخوای منو دور بزنی بیچاره ت می کنم. ببین منو من از همه چیز خبر دارم ... کافیه یه نشون به بزرگ مهر بدم تا ته خط بره... پس عصبانیم نکن مازیار...
حرف هایش کاملا بوی تهدید می داد.از همان روز فهمیده بود که مظفری در تمام کارهای مازیار نقش برجسته ای دارد و حالا همین نزدیکی بیش از حد برایش خطر ساز شده بود و خود او را تهدید می کرد. مظفری مکثی کرد و این بار با صدایی که نرم و عشوه گرانه بود ادامه داد:
-تو که می دونی چه قدر دوست دارم... اصلا میمیرم برات...
گامی جلو گذاشت و تقریبا به سینه ی مازیار که چهره اش از فرط عصبانیت قرمز شده بود چسبید. دستش را بالا برد و میان موهای او فرو کرد و گفت:
- از کجا فهمیدی کار من بود؟
مازیار با عصبانیت دست او را پس زد و گفت:
- وقتی گفت چه بلایی سرش اومده بهت شک کردم و زنگ زدم به فریبرز... خیلی راحت با وعده ی پول بیشتر همه چی رو لو داد.
مظفری لبهایش را با حرص به دندان گرفت و عصبی پوفی کرد و زیر لب گفت:
- پسره ی بی عرضه ی احمق حسابشو بعدا می رسم...
نگاهشان هم چون دو کفتار در هم گره خورده بود باز هم مظفری رندانه ادامه داد:
- خوشم میاد منو تو درست عین همیم... باشه عشقم قبول... می دونم هوس اون دختره رو داری... من انقدر بزرگ و بخشنده هستم که به فکر عشقم باشم. اما یه شرط داره؟
مازیار که با شنیدن این حرف ها کمی آرام گرفته بود ، گفت:
- میشنوم.
romangram.com | @romangram_com