#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_102


خدا را شکر عادل پی به احوالات درونش نبرده بود. از خودش خجالت می کشید که چه قدر زود احساساتی شده است. در دل به خود توپید "محبت ندیده"... عادل را چند روز نبود که می شناخت تازه نیمی از آن هم به دعوا و قهر گذشته بود. پس این حال و احوال بابت چه بود؟ عادل که دست دراز کرد و لقمه ی کوچکی برایش گرفت دیگر قلبش در جایش قرار نداشت و آن چنان به در و دیوار می کوبید که هر لحظه فکر می کرد از جا کنده خواهد شد. با این جمله ی او که با لحنی پر از مهربانی ادا شد، رسماً از دست رفت:

-کاش می تونستم باشم و هر روز صبح نون تازه بگیرم...

نگاهش را بالا کشید و به چشمان عادل که پر بود از ستاره های رنگی نگریست. عجب چشمهایی داشت این پسر... گیرا و به رنگ عسل. غرق در نگاه یکدیگر که شدند عادل زمزمه کرد:

-هر بار که میومدم پیش خاله راحت بر می گشتم اما حالا ... یه چیزی رو جا می ذارمو می رم.

نگاهش که پر از سوال شد، عادل لب زد:

-قلبم!

دیگر یارای ایستادن نداشت و هم چون تیری که از چله در می رود از آشپزخانه بیرون رفت. صدای در را که شنید فهمید عادل هم از خانه بیرون زده است. با دستانی لرزان و هیجان زده لباس پوشید و آماده شد. ماهی هنوز خواب بود. بعد از نماز صبح همیشه ماهی کمی می خوابید.

در اتوبوس آن قدر فکر کرده بود و جملات عادل را با خود تکرار کرده بود که وقتی به خود آمد، دو ایستگاه هم از محل کارش گذشته بود.حالا این عادل بود که قلبش را پیش ناز به امانت می گذاشت و می رفت. مجبور شد دوباره سوار اتوبوس شود و راه رفته را برگردد. با دیدن اتومبیل مازیار تمام حس های خوب و قشنگش پر کشید و جای آن را کلافگی پر کرد. با خود فکر کرد مازیار اولین مردی بود که از او خواسته بود بیشتر هم دیگر را ببیند. اما نمی دانست چرا عادل زودتر خود را در دل او جای کرده بود و مطمئنا دیگر جایی برای حضور مازیار نگذاشته بود. از صبح دل و جانش نام او را فریاد می زد. مطمئن بود دیگر هر روز مشتاقانه انتظار بازگشت او را خواهد کشید و خوشبختانه جایی برای مازیار عظیمی در دلش نخواهد بود.

***********

با کمی تأخیر وارد شرکت شد. صبر کرده بود تا مازیار وارد شرکت شود. به سمت اتاقش نرفته بود که با صدای تقریبا بلند مازیار کنجکاو به عقب برگشت. آهسته پیچ راهرو را طی کرد و در نقطه ی کوری که دید نداشت ایستاد. با شنیدن نام خود گوش هایش را تیز کرد و کمی بیشتر خود را جلو کشید. از همان جا چهره ی هر دو را می دید. مازیار که انگار تازه متوجه موقعیتش شده بود با دندان های کلید شده رو به مظفری کرد و همان طور که سعی می کرد تن صدایش را پایین بیاورد، با انگشت اشاره اش تهدید کنان گفت:

- ندا... فقط یه بار دیگه... مطمئن باش اینی که دارم می گم اون قدر جدی هست که پاش وایسم، فقط یه بار دیگه تو کار من دخالت کنی ...

مظفری با صدایی که از عصبانیت به شدت می لرزید میان کلام او پرید و گفت:


romangram.com | @romangram_com