#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_101
- اوهوم.
-داشتم می رفتم بیرون چایی هم دم کردم... میشه یه دونه هم برای من بریزی؟
بی حرف به سمت سماور رفت و دو استکان چای ریخت. عادل هنوز نگاهش می کرد. آرام یکی از آن ها را مقابلش روی میز گذاشت. با خجالت پرسید:
- صبحونه که نخوردی؟
عادل بی پروا گفت:
- نه... دلم می خواست با یکی صبحونه بخورم... تنهایی نمی چسبه.
گونه های ناز که سرخ شد لب های عادل به لبخندی زیبا مزین شد. چرا به نظرش چهره ی عادل انقدر برایش دلنشین شده بود و از نگاه کردن به او سیر نمی شد؟ مگر نه این که فاصله عشق و نفرت یک قدم است؟ خب تا همین دیروز قلبش به دست عادل شکسته شده بود و حالا ...
برای فرار از افکارش به سمت یخچال رفت و ظرف پنیر و کره را بیرون کشید. سفره ی کوچک را روی میز پهن کرد و صبحانه را آماده کرد. زیر نگاه عادل که هنوز خیره ی او بود زمزمه کرد:
- بفرمایید.
عادل تنش را که به چارچوب در تکیه داده بود از آن جدا کرد و به سمت او آمد. چرا تا به حال دقت نکرده بود عادل یک سر و گردن از او بلندتر است؟ فضای آشپزخانه که تنگ و کوچک بود باعث می شد به فاصله ی کم کنار هم قرار گیرند. لقمه ی کوچکی در دهانش گذاشت و جرعه ای از چای شیرینی که درست کرده بود خورد. سرش پایین بود اما سنگینی نگاه او را هنوز حس می کرد. راه گلویش بسته شده و لقمه ها را به زحمت فرو می داد. جرعه ای از چایش را سر کشید که با کلام عادل به سرفه افتاد:
- از این که دو روز دیگه باید برگردم خیلی کلافه ام.
شیرینی چای بدجور به حلقش پریده بود. چشمانش پر از اشک شد. دست عادل که بر پشتش نشست و چند ضربه ی خفیف به آن زد باعث شد آشوبی در دلش بر پا شود. این نزدیکی را نمی خواست. عادل داشت می رفت و او احساس می کرد چیزی در وجودش بالا و پایین می شود. نفس های عادل که در اثر نزدیکی بیش از حد روی صورتش پخش می شد حالش را عجیب دگرگون می کرد. عادل با شیطنت گفت:
- چی شد کوچولو آخه چرا انقدر هول می زنی؟
romangram.com | @romangram_com