#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_100
- نه به خدا دروغ نیست... این سیاوش خان یه دیوونه ی به تمام عیاره... چشماش رو ندیدی... به خدا که زهره ترک شدم...
بعد طناب گاو رو کشید و هر دو سعی کردیم تند تر خودمون رو به خونه برسونیم. با وجود ترس و وحشتی که نرگس توی دلم انداخته بود اما من نمی دونستم چرا نمی تونم حس بدی به اون چشمای جدی و سیاه داشته باشم. هر بار با یاد آوری اون لحظات توی دلم آشوبی به پا می شد...
صدای وای... وای پدربزرگم بند دلم رو پاره کرد. نمی دونستم چرا نمی تونم باور کنم سیاوش خان انقدر بد باشه که همه با شنیدن اسمش این جوری ترسیده و هراسون شده باشن. تمام اون شب رو با یاد سیاوش فکر کردم. از فردای اون روز پدر بزرگم بیرون رفتن از خونه رو برام غدغن کرده بود و عمه یا شوهرش گاو رو برای چرا بیرون می بردن.
چند روزی گذشت و از سیاوش خان خبری نشده بود. ولی من ثانیه ای نگذشته بود که به اون فکر نکرده باشم. خودم هم نمی دونستم چه مرگمه اما یه چیزی رو کاملا تو اون چند روز از لابه لای حرف های بزرگتر ها فهمیده بودم، دختری نبود که سیاوش خان از اون خوشش بیاد و بتونه از زیر دست اون قِسر در بره.
**
نان تازه را که روی میز آشپزخانه دید دلش ضعف رفت. با عجله به سمت میز رفت و تکه ای از ان را کند و در دهان گذاشت لقمه را قورت نداده بود که عادل در آستانه ی در ظاهر شد.
– سلام.
خجالت زده لقمه را فرو داد و سرش را پایین انداخت و گفت:
- سلام.
–خواب موندی؟
-آره دیشب یه کم دیر خوابیدم.
-خاله داره سرگذشتشو برات تعریف می کنه؟
romangram.com | @romangram_com