#کنیزک_زشت_من_پارت_93


طرف حقم

خلاصه اون روز براشون یه غرمه سبزی درست کردم و همشون هم خوششون اومد ولی پری بازم با طعنه گفت : من غذاهایی که خدیجه خانم میپزه رو ترجیح میدم

اوه اوه اسم خدیجه رو نیار که یه چند روزی از دست غذاهاش راحت شدم .... خدیجه خانم اشپز تازه امونه .... چشمتون روز بد نبینه دستپختش افتضاحه .... اونوقت تو غذاهای به این خوشمزگی رو با اون غذاهای مزخرف مقایسه میکنی ؟

پری دیگه حرفی نزد نمیدونم چرا کم حرف تر شده بود و یه غمی تو نگاهش بود البته هر وقت به من نگاه میکرد چیزی جز نفرت توش نبود ولی یه جورایی دلم هم براش میسوخت قرار بود عصر کم کم جمع کنیم بریم ولی قبلش من ترجیح دادم یه دوری اطراف بزنم چون ممکن بود دیگه هیچوقت فرصت نشه که بتونم بیام اینجا موقع رفتن رسا گفت : خیلی دور نشو .... کم کم میخوایم بریم

باشه الان میام

یه کم جلوتر که رفتم چشمم به یه خرگوش افتاد تو این سرما این بیچاره دیگه اینجا چی کار میکرد ؟ میخواستم نزدیکش بشم ولی قبل از اینکه من حرکتی بکنم زودی رفت خودمم تصمیم گرفتم برگردم ولی به محض اینکه سرمو چرخوندم یهو تنم یخ زد ... بی حس شدم نمیدونم از سردی هوا بود یا ترس ولی هر چی که بود با عث شد همونجا بایستم و خشکم بزنه اب دهنمو قورت دادم نمیدونستم اینی که جلوم ایستاده سگه یا گرگگه ولی خیلی هم برای من فرقی نمیکرد چون من از هر دوتاش وحشت داشتم اروم اروم قدم برداشتم که برم ولی اون با یه جهش خودشو به من رسوند و منم جیغ کشون فرار کردم با اخرین سرعتی که تو خودم سراغ داشتم میدویدم چند بار سکندری خوردم ولی نیفتادم فقط میخواستم از دست اون سگ یا گرگ خلاص بشم نمیدونم چقدر دویدم ولی دیگه صدای پای کسی رو پشت خودم احساس نمیکردم گرگه اونجا نبود دور و اطراف خودمو نگاه کردم در واقع اونجا هیچی جز درخت نبود ... اصلا نمیدونستم کجام ... میترسیدم گرگه از یه جایی دوباره پیداش بشه میخواستم از همون راهی که اومدم برگردم ولی مشکل اینجا بود که من نمیدونستم از چه مسیری اومدم از بس دویدم یادم نبود از کجا اومدم چند دقیقه ای راه میرفتم ولی نمیتونستم راهو پیدا کنم از سرما میلرزیدم هوا سوز داشت با اینکه اخرای زمستون بود ولی این نقطه هنوز هواش سرد بود بچه ها رو صدا میکردم ولی صدام به هیچ جا نمیرسید انگار فقط من و من اونجا بودیم کنار یه درخت نشستم تو خودم مچاله شدم خدایا اخه این چه کاری بود من کردم ؟ وواسه چی همیشه خربازی درمیارم ؟ دستام از سرما بی حس شده بود نوک دماغم قرمز شده بود نمیدونم چقدر اونجا نشسته بودم ولی حتی تلفنم هم انتن نمیداد و این نشون میداد از محدوده ی خونه و باغ مهران کاملا خارج شدم چون اونجا تلفن انتن میداد چند دقیقه ای اونجا نشستم ولی فایده ای نداشت چند قدمی راه رفتم ولی انگار زانوام خشک شده بود انگار به زمین چسبیده بود نمیتونستم راه برم ترجیح دادم همونجا بشینم بالاخره یکی پیدام میکرد فک نمیکنم اونقدرا هم از خونه دور شده باشم تو دستام ها میکردم تا یه کمی گرم بشه ولی فایده ای نداشت همیشه از این فیلمای برف و یخی بدم میومد و اتفاقا از اینکه یه نفر تو برفا گیر میکنه و اخرش جسد خشک شده اشو پیدا میکنن متنفر بودم و حالا نزدیک بود خودمم به همین سرنوشت دچار بشم اونقدر تو وهم وخیال فرو رفته بودم که نمیدونستم چند دقیقه یا چند ساعته که اونجا موندم هوا هم ابری بود و اصلا وقت و ساعت معلوم نبود چون بخاطر ابرای سیاه همه جا تاریک به نظر میرسید به درخت تکیه داده بودم لباسام خیس شده بود سرمو رو زانوم گذاشتم و نفهمیدم کی چشمام رو هم افتاد .... صدای اشنایی رو میشنیدم که داره اسم منو صدا میکنه چشمامو به زور باز کردم سایه ی محوی رو بالای سرم میدیدم بهتر که نگاش کردم متوجه ی رسا شدم با نگرانی نگام میکرد : چشماتو باز کن .... لیلی .... تو رو خدا ....

کتشو دراورد پیراهنش هم دراورد تعجب کردم که تو این هوای سرد چرا لخت شده ؟ ولی دیدم لباساشو به من پوشوند یه کمی گرم شدم صداشو کنار گوشم شنیدم که گفت : تحمل کن .... الان میریم کلبه

دستشو زیر زانوم زد و از جا بلندم کرد صداشو میشنیدم که داد میزنه و اسم منو میگه ولی نمیتونستم جوابشو بدم همینطور سرگردون اطرافو نگاه میکرد فک کنم اونم گم شده بود که گفت : الان به بچه ها میرسیم ..... اخه چرا دور شدی ؟ من به تو چی بگم دختر ؟ واسه چی اینکارو کردی ؟ الان چند ساعته داریم دنبالت میگردیم

لیلی ؟ ..... لیلی چشماتو باز کن تو رو خدا ...... همه ی بدنت سرده ..... اخه من چیکار کنم ؟ خدایا خودت کمک کن

به سرعت میرفت ولی معلوم بود که خسته شده از نفس نفس زدنش معلوم بود که دیگه نمیتونه ادامه بده از سرما لباش به کبودی میزد یه گوشه ای پیدا کرد و نشست هر جایی بود خشک بود منم روی پای خودش نشوند و گفت : لیلی ؟ .... ببین تو چشماتو باز کن .... من قول میدم ... قول میدم بذارم بری .... اصلا هر کاری که تو بخوای میکنم ... فقط چشماتو باز کن .... تو رو خدا یه چیزی بگو

استرس و نگرانی از همه ی حرکاتش پیدا بود چشمامو تا اونجایی که میتونستم باز کردم با صدای ارومی تونستم بگم : سردمه

گوششو نزدیک دهنم اورد و گفت : چیزی میخوای ؟ .... سردته

چشمامو روی هم گذاشتم که یعنی اره منو بیشتر به خودش فشار داد و گفت : اخه من چیکار کنم ؟ اینجا دیگه لباسی ندارم که بهت بپوشونم .... ببین تا نیم ساعت دیگه میرسیم تو باید به من قول بدی تا نیم ساعت دیگه چشماتو باز میذاری باشه ؟

اروم گفتم : باشه

خوبه ....

نگام میکرد نمیدونم تو اون موقعیت تو چه فکری بود ولی یهو گفت : اینجوری فایده نداره ..... بدنت یخ زده باید گرم بشی ..... من .... من مجبورم لیلی

romangram.com | @romangram_com