#کنیزک_زشت_من_پارت_61


از دیدن چشماش تو اون فاصله ی کم هول شدم نگاهمو زیر انداختم که گفت : نگام کن ببینم

نگاش کردم ولی پشت سرشو نگاه میکردم که گفت : چیه ؟ چرا تو چشام زل نمیزنی ؟ میترسی ؟

اخمی کردم و تو چشماش زل زدم و گفتم : نخیرم .... از تو گنده ترش هم نمیترسم تو که دیگه عددی نیستی

نه بابا

اره بابا

چشماشو ریز کرد و یهو دستاشو پشت گردنم کذاشت و پیشونیمو چسبوند به پیشونیش از این کارش شوکه شدم و با چشمای گرد شده نگاش میکردم ولی اون بهم زل زده بود و لبخند میزد که گفت : خب چی شد ؟ چرا لال شدی ؟

میترسیدم دستام میلرزید نگامو دزدیدم که گفت : چیه ؟ چرا نگام نمیکنی ؟ به خودت اطمینان نداری ؟

با شنیدن این جمله با عصبانیت نگاش کردم که خنده ای کرد و گفت : هووووو خانمو ببین چه بهش بر خورد

هنوز در همون حالت بودیم که یهو در اتاق باز شد و مهران توچار چوب در ظاهر شد و گفت : چی شد ؟ پیدا.......

حرف تو دهنش ماسید که سریع از هم جدا شدیم و رسا از جاش بلند شد و با اته پته گفت : چ ... چرا الان .... الان پیداش میکنم

مهران که همون پسر مهربونه بود با لبخندی گفت : اگه مزاحم شدم برم .... میتونم پایین منتظر بمونم

نه مهران جون بیا تو هم بگرد بلکه پیدا کردیم داداش

سرمو زیر انداخته بودم ولی در همون حال گفتم : تو میز تحریرت گذاشتم

رسا نیم نگاهی کرد و به طرف میز رفت وقتی پیداش کرد روی صندلی نشست و مشغول حساب و کتاب شدن روسریمو سرم انداختم و همونجا نشسته بودم که مهران گفت : لیلی خانم شما استراحت کنید مامان میگفت حالت زیاد خوب نیس

نه ممنون بهتر شدم

از جا بلند شدم که از اتاق بیرون برم ولی رسا گفت : همین جا بگیر بخواب پری و پیمان پایینن یهو پری یه چیزی میگه دوباره دعوا میکنین

romangram.com | @romangram_com