#کنیزک_زشت_من_پارت_57


با چشمای گرد شده نگاش کردم و گفتم : چی ؟ تو ؟ نه دستت درد نکنه تو برو

لوس نشو دربیار

من .... من لباسامو جلوی تو در نمیارم

سرشو برگردوند و گفت : خیلی خب دیگه حالا دربیار برو تو وان

سریع لباسامو کندم و ریختم تو سبد رخت چرکا و پریدم تو وان و تا اونجایی که امکان داشت خودمو تو اب گرم فرو بردم همه جا رو کف مالی کردم که اون هم مشغول دراوردن پیراهنش شد و بدون اینکه بهم نگاه کنه موهامو شست و کف مالی کرد و ماساژ میداد یه جور خوبی ماساژ میداد چشمامو بسته بودم که یهو حرکت دستشو روی شونه و گردنم احساس کردم تکون خوردم وسریع چشمامو باز کردم بالای سرم بود و با دو تا دستاش شونه هامو میمالید اخم کرده بود و حرفی نمیزد که همینطور بهش خیره شدم ولی اون اصلا حواسش نبود اما یهو چشماشو گردوند و چشم تو چشم شدیم دست از کار کشید اونم نگاهم میکرد نگاهمو زیر انداختم ولی نزدیک شدن صورتشو احساس میکردم چشماش چند سانتی صورتم بود و نگاهش بین چشما و لبم میگشت ناخوداگاه منم به لبش خیره شده بودم لبای صورتی و برجسته ای داشت همینطور اروم جلو میومد که یهو ایست کرد و سریع از جا بلند شد و از حموم هم خارج شد نمیفهمیدم واسه چی اینجوری میکنه از یه طرف از من بدش میومد از یه طرف هم انگار دلش به حالم میسوخت ......

از حموم بیرون اومدم لباسامو میپوشیدم که یهو در باز شد لباسو جلوی خودم گرفتم که رسا با لکنت گفت : اوم .... ام بیا تو اتاق من بخواب ... به شراره گفتم بیاد اینجا رو تمیز کنه

از اتاق خارج شد و منم سریع لباسمو پوشیدم و به سمت اتاق اون رفتم وقتی وارد شدم نمیدونم داشت چیکار میکرد ولی همونطور که مشغول به کار خودش بود گفت : بیا اینجا بگیر بخواب ...

روی تخت نشستم که خودش به سمتم اومد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و بالا کشید و روی تخت خوابوند بی تعارف پیرهنمو بالا کشید که جیغ خفیفی کشیدم و گفتم : چیکار میکنی ؟

نگاه بی تفاوتی کرد و بی هیچ حرفی کیسه ی اب گرمی کنار پهلوم گذاشت و گفت : امروز نمیخواد کاری کنی بگیر بخواب .... به شراره گفتم واست قرص بیاره .... من باید برم

خیلی ریلکس داشت لباساشو عوض میکرد با چشمای گرد شده نگاش میکردم که از خجالت چشمامو بستم و وقتی باز کردم با لبخند موذیانه ای نگام میکرد و بی حرف از اتاق خارج شد ..............

***************

وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود و کسی تو اتاق نبود لباس مناسبی پوشیدم و از اتاق خارج شدم از سالن صدای چند نفر شنیده میشد از پله ها پایین اومدم مریم خانم با دیدنم گفت : چرا از جات بلند شدی دختر ؟ صدام میزدی برات غذا بیارم چند بار صدات کردم بیدار نشذدی

نه دیگه خوبم

به طرف اشپزخونه رفتم که اب بخورم ولی از کنار سالن باید میگذشتم یهو با جمع غریبه ای روبرو شدم که همگی دور هم تو سالن روی مبل ها نشسته بودن هول شدم چون یهو حرفاشون قطع شده بود و به من زل زده بودن به جمع که نگاه کردم پری و پیمانو تشخیص دادم اون پسر مهربونه هم بود رسا پشتش به من بود که برگشت و با دیدن من جا خورد و گفت : چرا از جات پا شدی ؟

نمیدونم داشتن به چی میخندیدن که با دستپاچگی گفتم : ببخشید ..... شما ادامه بدین من رفتم

به سرعت از کنارشون رد شدم و خودمو تو اشپزخونه انداختم تو اشپزخونه به شراره گفتم : شراره چی من خنده داره ؟

romangram.com | @romangram_com