#کنیزک_زشت_من_پارت_47


به رسا هم تعارف کردم که خم شد و برداشت و در همون حین اروم کنار گوشم گفت : صبر کن .... پوستتو میکنم

با تعجب نگاش کردم و ناشیانه گفتم : چرا ؟ مگه چیکار کردم

رسا خنده ای تصنعی کرد و گفت : خب برو به بقیه ی مهمونا برس

پیمان : چیکارش داری رسا ؟ به بقیه که شراره و مریم خانم و ملیحه میرسن دیگه بذار بمونه

پریا : اگه تو دوست داری با کلفتا بپری پیش ما نشین لطفا

با این جمله انگار یه سطل اب جوش رو سرم ریختن لبمو به دندون گزیدم که یهو ساکت ترین ادم اون جمع که یه پسر حدودا 28 27 ساله بود سینی رو از دستم گرفت و گفت : عزیزم ما خودمون برمیداریم شما برو راحت باش

نگاش کردم یه پسر با موهایی کمی بلند و قهوه ای و چشم و ابرو و مشکی یه ارامش خاصی تو نگاهش بود به حرفش گوش کردم و به طرف اشپزخونه رفتم واقعا از پریا بدم اومد شخصیتمو جلوی همه خرد کرد دلم گرفته بود خیلی وقت بود که از مرجان و هادی و گلی و مریم کوچولو و بقیه خبری نداشتم بین این ادمای افاده ای و از خود راضی افتاده بودم خدایا چی میشد همه مث هم بودن هیشکی نمیتونست فخرفروشی کنه ؟ چقدر آدما بدن

از حیاط خلوت رفتم توی باغ و کنار استخر نشستم و پاهامو تو اب فرو کردم هنوز چند دقیقه ای بیشتر از نشستنم نمیگذشت که صدای پیمانو کنار گوشم شنیدم : از حرفای پریا ناراحت نشو

از ترس دستمو روی سینه ام گذاشتم و به طرفش برگشتم : هه.... کی اومدی ؟

همین الان ... اون دختر از خود راضی و حسودیه ... همه هم اینو میدونن دست خودش هم نیست چون یکی یدونه دختر بوده همه لوسش کردن خواهر منه ولی یه ذره هم به من شبیه نیس

یعنی میخوای بگی خودت خیلی اخرشی دیگه

به جون تو

جون خودت .... بچه پررو

من که الکی جون خوشگل خوشگلا رو قسم نمیخورم که مطمئن باش راستشو میگم

اون پسره کی بود ؟

کدوم ؟

romangram.com | @romangram_com