#کنیزک_زشت_من_پارت_46


یه جوری از اون دختر حرف میزدن انگار دیو دو سره خودمم داشتم میترسیدم کم کم اما در هر حال منتظر شدیم تا مهمونا کم کم برسن رسا هنوز تو اتاقش بود انگار عروسه که اینقدر فس فس میکنه اگه دختر میشد از اون دخترای فیس و افاده ای از دماغ فیل افتاده میشد اما خب الان هم دست کمی نداره بالاخره ساعت 7 اقا افتخار دادن از اتاقشون بیان بیرون از پله ها که پایین میومد متوجه اش شدم بوی عطرش همه جا رو پر کرده بود کت و شلوار براق مشکی و پیراهن سفید و کراوات نقره ای زده بود موهاش هم فشن درست کرده بود هیکلش خیلی رو فرم بود بازوهاش قلپی زده بود بیرون اونقدر محوش شده بودم که نفهمیدم کی روبروم ایستاده و داره با اخم نگام میکنه جا خوردم و گفتم : چیزی شده ؟

گفتم لباستو عوض کن ... نگفتم که ارایش کن

اخمی کردم و با همون زبون درازی همیشگیم گفتم : به تو چه ؟ این چیزا به خودم مربوطه اصلا هم به تو ارتباطی پیدا نمیکنه .... اصلا دلم خواست

خونسرد نگام کرد و در حالی که یه تای ابروشو بالا میداد اروم گفت : که دلت خواست ؟

اره دلم خواست

من یه دلی به تو نشون بدم 1000 تا دل از اینور و اونورش بزنه بیرون

اینقدر واسه من قوپی نیا ... تو برو به پریا جونت برس

نمیدونم چطور شد که این حرفو زدم که اونم لبخند موذیانه ای زد و گفت : میرسم .... خیلی خوبشم میرسم چشم حسوداش هم کور

بشمار .... من که به این دخترای افاده ای تازه به دوران رسیده هیچ حسادتی ندارم

بله میدونم .... تو که راست میگی

برو بابا

رفتم تو اشپزخونه و مشغول درست کردن شربت شدم که زنگ به صدا در اومد و چند دقیقه بعد هم چندین نفر داخل شدن من همونجا توی اشپزخونه موندم خدا رو شکر اشپزخونه اونقدر بزرگ بود که به سالن دید نداشت بعد از چند دقیقه سالن به اون بزرگی داشت پر میشد همه هم دختر و پسرای جوون بودن هر کدوم با یه رنگ و لعاب هنوز تو اشپزخونه بودم که مریم خانم اومد و گفت : لیلی جون زود چند تا لیوان و شربت بذار و برو به ممهمونا تعارف کن

باشه

همین کارو کردم و وارد سالن شدم اونقدر همهمه تو سالن زیاد بود که گیج شده بودم چشمامو چرخوندم تا رسا رو پیدا کنم و متوجه شدم اون ته سالن کنار یه دسته از مهمونا نشسته بود چند تا دختر و پسر کنار هم بودن که یکی از اون دخترا چسبیده بود به رسا از دور که خیلی خوشگل بود یه لباس کوتاه مشکی پر از زرق و برق تنش بود و موهاش هم طلایی بود و پوستش هم سفید مثل برف و چشمای ابیش از دور هم برق میزد ...... نمیدونم مریم خانم چرا به من گفت تو از پریا خوشگل تری ؟ درصورتی که پریا 1000 برابر بهتر از من بود کم کم نزدیکشون شدم و نیم نگاهی به رسا انداختم و به بقیه شربت تعارف کردم متوجه میشدم که همه با کنجکاوی نگام میکنن ولی چیزی نمیگفتن به پیمان که رسیدم گفت : به به خانم تاب سوار ..... خوبی ؟

ناخوداگاه لبخندی بهش زدم و گفتم : ممنون

سرمو برگردوندم تا به رسا و پریا تعارف کنم که متوجه شدم هر دوشون با اخم نگام میکنن لبخند رو دهنم ماسید نمیدونم هر کدوم چه فکری تو سرش میگشت که اخم کرده بود ولی خلاصه زهره امو ترکوندن به پریا تعارف کردم که گفت : نمیخورم

romangram.com | @romangram_com