#کنیزک_زشت_من_پارت_44
خسته شدی ؟
کله امو تکون دادم که گفت : اون زبون چند گرمی رو نمیچرخونی اونوقت این کله ی یک کیلویی رو تکون میدی ؟
چیزی نگفتم چون حوصله اشو نداشتم که گفت : میخواستم ..... میخواستم تو هم تو این جشن شرکت کنی
ممنون ..... نمیخوام
ابرویی بالا انداخت و گفت : اگه من بخوام نمیتونی نه بگی
جوابشو ندادم که گفت : میخوام تو این جشن بیای ..... ولی فقط میخوام پذیرایی کنی
اخمام در هم رفت احساس بدی بهم دست داد ولی چیزی نگفتم و فقط به یه باشه اکتفا کردم میخواستم از اتاق خارج بشم که دستمو گرفت و به سمت خودش برم گردوند نگاهش کردم تا ببینم چیکار داره که دستمو کشید روی تخت نشوندم و گفت : همین جا بشین الان میام
چند دقیقه ای نشسته بودم که بالاخره برگشت و کنارم نشست و گفت : دراز بکش
با تعجب نگاش کردم و گفتم : دراز بکشم ؟ واسه چی
بخواب تا بگم
با احتیاط خوابیدم که نچی کرد و بازومو گرفت و سرمو روی بالشش گذاشت و گفت : چشماتو ببیند
واسه چی ؟
ببند و ریلکس کن میخوام صورتتو یه کم ماساژ بدم خستگیت در بره قراره تا اخر شب سر پا باشی
ممنون نمیخواد من دیگه برم
میخواستم بلند شم که شونه هامو گرفت و دوباره خوابوند و چشمامو با دستش بست و صورتمو ماساژ میداد چند دقیقه ای اینکارو میکرد کم کم داشت خوابم میبرد تو خلسه فرو رفته بودم واقعا خستگیم داشت در میرفت که احساس کردم پیشونیم داغ شد .....چشمامو باز کردم و متوجه شدم لبشو روی پیشونیم گذاشته و چشماش هم بسته است با چشمای گرد شده نگاش میکردم و عجیب اینجا بود که نمیتونستم عکس العملی از خودم نشون بدم تا اینکه بالاخره چشماشو باز کرد و چشم تو چشم شدیم صورتم از خجالت داغ کرد و با عجله از سرجام بلند شدم و نشستم نگاش نمیکردم سرمو زیر انداخته بودم که با اته پته گفت : خب .... خب به من که محرمی.... واسه ادم خسته هم این بهترین تجویزه
بدون توجه به پرت و پلاهایی که میگفت از جا بلند شدم و از اتاق خارج شدم با عجله وارد اتاق خودم شدم پشت در ایستادم و به چند لحظه قبل فکر میکردم قلبم تند تند میزد من احساسی به رسا نداشتم یا حداقل فکر میکردم که ندارم ولی از این کارش شوکه شدم گرمم شده بود سریع خودمو تو حموم انداختم و یه دوش گرفتم داشتم لباس میپوشیدم که چند تقه به در خورد و مریم خانم وارد اتاق شد و با دیدنم گفت : زود باش این لباسو بپوش الان مهمونا یرسن
romangram.com | @romangram_com