#کنیزک_زشت_من_پارت_43


خیلی خشک و با اخم گفت : با پیمان چی میگفتین امروز ؟

هیچی .... مگه قرار بود چیزی بگیم ؟

خودتو به اون راه نزن

از تخت پایین اومدم : ای بابا عجب گیری هستیا ول کن دیگه

چرا روسریتو جلوش دراوردی ؟

وااااای چته تو ؟ داشتم تاب بازی میکردم روسری از سرم افتاد همین من که فقط یه کنیزک زشتم پس مطمئن باش نگام نمیکنه

طعنه امو گرفت ولی چیزی نگفت از جا بلند شدم و تختو مرتب کردم و میخواستم از اتاق بیرون برم که گفت : امشب مهمونی داریم بیا کمک کن کارامو بکنم

خیییییییلی خب

رفتم به اتاقش حمومو اماده کردم و بیرون اومدم و تو اشپزخونه همینطور که به ملیحه خانم کمک میکردم گفتم : ملیحه خانم امروز قراره کی بیاد ؟

چی بگم والا ؟ .... اقا دوستاشو دعوت کرده پریا خانم و اقا پیمان هم که حتما هستن

پریا نامزد اقاست ؟

چه میدونم والا دخترم ؟ اینا همه با هم نامزدن و بلانسبت هر غلطی هم که بگی میکنن ..... استغفرالله

اون روز تا شب گرفتار کارای اشپزی و تزیین سالن بودیم اونقدر خسته بودم که یه راست به طرف اتاقم رفتم که بخوابم ولی تا به در رسیدم رسا صدام کرد : کنیزک خودم بیا اینجا ببینم

به طرف اتاقش رفتم و وارد شدم جلوی اینه ایتاده بود و داشت موهاشو درست میکرد با دیدن من نگاهی کرد و گفت : بیا کراواتمو ببند

بی هیچ حرفی کراواتشو گرفتم و دور گردنش بستم و مشغول بودم که گفت : چته ؟

نگاهش کردم چشماش چند سانتی چشمام بود گفتم : هیچی

romangram.com | @romangram_com